ادامه....سوسک سياه اينوگفت ورفت.پرستوداشت به حرفهاي او فکرميکردکه احساس کردبدنش ...2-پرستودرجواب برگ گفت:آخه توبودي که نذاشتي گرماي خورشيدمنواذيت نکنه.برگ گفت:من مامانت نيستم،باد منوازدرخت جداکردواينجاآورداما نمي دونم کي به او گفته بود منو سايبان توکنه!(وماتسقط من ورقة إلا يعلمها)کمي که حال پرستوبهترشد...3-پرستوبه گنجشک گفت:آخه توبودي که بهم غذادادي.گنجشک گفت:من مامانت نيستم.داشتم براي جوجه هاي خودم غدا مي بردم که يکدفعه چشمم بهت افتاد ،متوجه شدم گرسنه اي وبهت غذادادم الانم ديگه خيلي ديرم شده.گنجشک اينوگفت وپروازکردورفت