• وبلاگ : 
  • يادداشت : قصه پرستو و بازنويسي توسط نويسنده
  • نظرات : 0 خصوصي ، 18 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شباني 

    ادامه....سوسک سياه اينوگفت ورفت.پرستوداشت به حرفهاي او فکرميکردکه احساس کردبدنش ...2-پرستودرجواب برگ گفت:آخه توبودي که نذاشتي گرماي خورشيدمنواذيت نکنه.برگ گفت:من مامانت نيستم،باد منوازدرخت جداکردواينجاآورداما نمي دونم کي به او گفته بود منو سايبان توکنه!(وماتسقط من ورقة إلا يعلمها)کمي که حال پرستوبهترشد...3-پرستوبه گنجشک گفت:آخه توبودي که بهم غذادادي.گنجشک گفت:من مامانت نيستم.داشتم براي جوجه هاي خودم غدا مي بردم که يکدفعه چشمم بهت افتاد ،متوجه شدم گرسنه اي وبهت غذادادم الانم ديگه خيلي ديرم شده.گنجشک اينوگفت وپروازکردورفت