4-پرستوداشت به اتفاقاتي که براش افتاده بودفکرميکرد که يکدفعه احساس تشنگي کرد.هرلحظه تشنگي اوشديدتر مي شدوهر چه تلاش مي کرد که بتونه راه بره ودنبال آب بگرده نمي تونست ،آخه او هنوز خيلي کوچيک بود.پرستو کم کم داشت ازحال ميرفت چشمهاشوبست وسرشوبرزمين گذاشت ناگهان قطرات آب خنکي را برصورتش احساس کرد.چشماشوبازکردتاببينه اين آب ازکجاست.ابرهاي بزرگ را در آسمان ديد که همينطورمي باريدند.پرستودهانشوبازکردواينقدرازآب باران خوردتاسيراب شد.کمي که حالش بهترشدروبه آسمان کردوبه ابرگفت:تومادر مني؟ابرگفت:چرااينومي پرسي؟پرستوگفت:آخه توبودي که بهم آب دادي.ابرگفت:من مامانت نيستم داشتم براي بارش به سرزميني مي رفتم که بادمسيرمراتغييردادوبه اينجاآورد اولش نفهميدم او براي چي اين کارو کرداما الان متوجه شدم.ابر اينوگفت ورفت.پرستوبه فکرفرورفت باخودش گفت حتمايکي هست که هميشه از حال ماخبرداره وحتي اگرمامان نداشته باشيم نميذاره گرسنه و تشنه بمونيم. هموني که هرچيزي که بهش نياز داريم به موقعش برامون آماده مي کنه...
موفق و مؤيدباشيد