• وبلاگ : 
  • يادداشت : داستان درخت سيب
  • نظرات : 0 خصوصي ، 21 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شباني 
    سلام وتشکر از داستان زيباي شما! بازنويسي بنده از قصه درخت سيب: در يک باغ پر از درخت سيب، دو سيب نارس روي يک درخت با هم زندگي مي کردند. آنها با هم دوست بودند و از صبح تا شب با هم بازي مي کردند. وقتي باغبان به باغ مي آمد تا به درخت ها و ميوه هايش سر بزند با ديدن آن دو تا سيب لبخندي مي زد و مي رفت. گاهي اوقات هم براي آنها شعر مي خواند .خلاصه باغبان آن دو تا سيب را خيلي دوست داشت و منتظر بود تا روزي تبديل به ميوه هاي آبدار وشيرين بشوند.روزي از روزها يکي ازسيب ها به دوستش گفت : من حوصله ام خيلي سر رفته دلم مي خواهد هرچه زودتر برسم و بروم پائين درخت، ببينم آنجا چه خبر است؟ دوستش گفت : بايد کمي ديگر صبرکنيم .