• وبلاگ : 
  • يادداشت : داستان درخت سيب
  • نظرات : 0 خصوصي ، 21 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شباني 
    سيب کوچولو گفت : اما من بيشتر از اين نمي توانم براي رسيده شدن تلاش کنم، فردا صبح حتما به دنياي پايين درخت مي روم تا ببينم چه خبر است وبعد از شدت خستگي خوابش برد. خواب ديد که فردا صبح شده و سيب کوچولو به زور از درخت جدا شد و افتاد زير درخت. راه افتاد وگشتي توي باغ زد . کمي گذشت، سيب کوچولو حسابي تشنه شده بود اما نمي توانست آب بخورد چون فقط درخت سيب بود که ميتوانست به سيب کوچولو آب برساند. او با افسوس به ميوه ها نگاه مي کرد، بعضي از آن ها هنوز به درخت بودند و منتظر بودند تا رسيده شوند، بعضي از آن ها شيرين و آبدار شده بودند و در دستان کساني که آن ها را چيده بودند لبخند مي زدند. ناگهان نگاه سيب کوچولو به سيب هاي نارس وسبزي افتاد که روي زمين افتاده بود، در همين حال پسر بچه اي به طرفش آمد او را برداشت و گاز محکمي به پشتش زد اما چون تلخ بود سيب کوچولو را به طرفي انداخت و رفت