سيب کوچولو خيلي ناراحت شد، از اينکه چرا شيرين نبود تا آن پسر بچه آن را با لذت بخورد و از آن، درست استفاده کند. با خود گفت: اي کاش من به حرف باغبان و دوستم گوش داده بودم .باغبان بهتر ميدانست من بايد چه راهي را طي ميکردم تا بهترين نتيجه رابگيرم. من نارس پا به دنياي جديد گذاشتم و الان پشيمانم. اي کاش زماني که روي درخت بودم باور کرده بودم که اينجا دنياي ديگريست که براي موفقيت در آن بايد رسيده وشيرين مي شدم و بعد شروع کرد به گريه کردن وکمک خواستن، که يکدفعه با صداي دوستش بيدار شد و خودش را بالاي درخت سيب ديد. سيب کوچولو نمي دونست از خوشحالي چيکار بايد بکنه، فقط خدا را شکر کرد که هنوز بالاي درخته و فرصت براي رسيده شدنش هست...