باسلام وتشکرازنظرات همه دوستان عزيز،
انشاءالله دربازنويسي همه ي نکات رعايت خواهدشد
بنده قصه را بر اساس اصل داستان بازنويسي نمودم و به نظر مي رسد جدا شدن ميوه ها از درخت، بازي کردن دو ميوه سردسيري و گرمسيري در يکجا و...کمي دور از حقيقت آن ها باشد و بايستي در مورد اينگونه داستان پردازي ها از متخصصين اين فن سؤال نمود تا چنانچه اين حرف موافق نظر آن ها باشد، با تغيير شخصيت هاي داستان وپردازش بيشتر آن، نواقص احتماليش رفع شود.
روزها گذشت تا اينکه يک روز پرتقال کوچولو با بي حالي به مامان موزي گفت:ميشه من برگردم خونه خودمون؟ مامان موزي گفت: بله! من منتظر بودم زودتراز اينها به اين فکر بيفتي و دست پرتقال کوچولو را گرفت تا اونو ببره پيش مادرش.وقتي مامان موزي به خونه مامان پرتقال رسيد ديد موزي مريض و بي حال يه گوشه افتاده و داره ناله مي کنه با عجله رفت پسرش را در بغل گرفت و گفت:پسرم قبلا بهت گفته بودم تو ميوه جاي گرمي جاي خنک جاي تو نيست، ببين به چه روزي افتادي و بعد دست او را گرفت و آوردش توي خونه.چند روز که گذشت و گرماي خورشيد به بدن موزي تابيد آروم آروم سلامتي اش را به دست آورد و ديگه هيچ وقت از اينکه يک بچه موزه ناراحت نبود و خيلي هم خوشحال بود. پرتقال کوچولو هم چند روز که در هواي خنک زير بارون قرار گرفت به حالت اول برگشت و از پلاسيدگي در اومد و توي همون آب و هوا بزرگ شد و ديگه هيچ وقت فکر نمي کرد که اي کاش يه ميوه ديگه بودم...
با سلام و تشکر از نويسنده داستان. من داستان را اينگونه بازنويسي نمودم: در يک باغ زيبا يه موز کوچولوي بازيگوش و يه بچه پرتقال با هم بازي مي کردند
آن ها شادي کنان به اين طرف و آن طرف مي دويدند که يک دفعه پاي موزي سر خورد و افتاد روي زمين. موزي که حسابي بدن درد گرفته بود و چندجاي بدنش کبود شده بود آهي کشيد و گفت: واي! دردم گرفت، من ديگه بازي نمي کنم.