• وبلاگ : 
  • يادداشت : داستان موز و پرتقال و بازنويسي آن
  • نظرات : 1 خصوصي ، 22 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    + نويسنده 

    باسلام وتشکرازنظرات همه دوستان عزيز،

    انشاءالله دربازنويسي همه ي نکات رعايت خواهدشد

    + ثنا 
    با سلام و تشکر از داستان زيباي شما.
    داستان براي ايجاد تفکر و تحير در عظمت خلقت بسيار مناسب است و به کودک کمک مي کند که به جزئيات عالم هستي بيشتر از پيش توجه نمايد. اما مشکلي که به نظر من رسيد اين بود که در دو جمله «اونجا که رسيد ديد خواهرها و برادرهاي پرتقال کوچولو دارند تو آغوش مادرشون جست و خيز مي کنند» و «خواهر و برادرهاي پرتقال کوچولو شادي کنان از جا برخواستند و جست و خيز کردند» با توجه به اينکه ميوه ها تا زماني که روي شاخه هستند رشد مي کنند، دور از واقعيت است.
    + شباني 

    بنده قصه را بر اساس اصل داستان بازنويسي نمودم و به نظر مي رسد جدا شدن ميوه ها از درخت، بازي کردن دو ميوه سردسيري و گرمسيري در يکجا و...کمي دور از حقيقت آن ها باشد و بايستي در مورد اينگونه داستان پردازي ها از متخصصين اين فن سؤال نمود تا چنانچه اين حرف موافق نظر آن ها باشد، با تغيير شخصيت هاي داستان وپردازش بيشتر آن، نواقص احتماليش رفع شود.

    + شباني 

    روزها گذشت تا اينکه يک روز پرتقال کوچولو با بي حالي به مامان موزي گفت:ميشه من برگردم خونه خودمون؟ مامان موزي گفت: بله! من منتظر بودم زودتراز اينها به اين فکر بيفتي و دست پرتقال کوچولو را گرفت تا اونو ببره پيش مادرش.وقتي مامان موزي به خونه مامان پرتقال رسيد ديد موزي مريض و بي حال يه گوشه افتاده و داره ناله مي کنه با عجله رفت پسرش را در بغل گرفت و گفت:پسرم قبلا بهت گفته بودم تو ميوه جاي گرمي جاي خنک جاي تو نيست، ببين به چه روزي افتادي و بعد دست او را گرفت و آوردش توي خونه.چند روز که گذشت و گرماي خورشيد به بدن موزي تابيد آروم آروم سلامتي اش را به دست آورد و ديگه هيچ وقت از اينکه يک بچه موزه ناراحت نبود و خيلي هم خوشحال بود. پرتقال کوچولو هم چند روز که در هواي خنک زير بارون قرار گرفت به حالت اول برگشت و از پلاسيدگي در اومد و توي همون آب و هوا بزرگ شد و ديگه هيچ وقت فکر نمي کرد که اي کاش يه ميوه ديگه بودم...

    + شباني 
    چند روز گذشت هوا ابري شد بارون شروع به باريدن کرد موز کوچولو خيلي خوشحال شد که داره بارون مي ياد کم کم دونه هاي بارون شديد تر شد و محکم به بدن موزي مي خورد خواهر و برادرهاي پرتقال کوچولو شادي کنان از جا برخواستند و شروع به جست وخيز کردند.آن ها آروم آروم بزرگ مي شدندولي موزي از دونه هاي درشت بارون خوشش نيومد چون وقتي بهش مي خورد بدنش درد مي گرفت. روز بعد برف شروع به باريدن کرد و هوا خيلي سرد شد بدن موزي کبود شده بود، برف بدنش را اذيت مي کرد، سردي هوا باعث شده بود که پوستش چروکيده بشه، او روز به روز لاغر تر و ضعيف تر مي شد و هر روز آرزو مي کرد هوا آفتابي بشه و بدنش گرم شود. از اون طرف پرتقال کوچولو هم تو گرماي خونه مامان موزي خيلي اذيت شده بود هميشه بدنش پر از عرق مي شد و آب از بدنش خارج مي شد خورشيد خانم که بهش مي تابيد بدنش را مي سوزوند. او هم روز به روز پلاسيده تر و بيمارتر مي شد اما خواهر و برادرهاي موزي از گرماي خورشيد نيرو مي گرفتند و روز به روز نيرومندتر و قوي تر مي شدند.
    + شباني 
    اينو گفت و رفت به سمت خونه مامان پرتقال. اونجا که رسيد ديد خواهرها و برادرهاي پرتقال کوچولو دارند روي درخت پرتقال جست وخيز مي کنند، وقتي مامان پرتقال موزي را ديد گفت: موز کوچولو اينجا چه کار ميکني؟ موزي گفت: من و پرتقال با هم قرار گذاشتيم که جاهامون را عوض کنيم. همين که مامان پرتقال اومد براش توضيح بده که اونها دارن اشتباه مي کنن موزي شروع به بازي کردن با بچه پرتقال ها کردپرتقال کوچولو هم رفت خونه مامان موزي. ديد خواهر و برادرهاي موزي در بغل مامانشون زير نور خورشيد خوابيدند، پرتقال به مامان موزي سلام کرد و گفت :از امروز من هم بچه شما مي شم، من و موز کوچولو جاهامون را با هم عوض کرديم. مامان موزي گفت: ولي با اين کار زندگي براي هر دوي شما سخت مي شه، تو نمي توني اين آفتاب را تحمل کني بدن تو جاي خشک مي خواد اين جا اذيت مي شي پسر من هم اونجا اذيت مي شه. پرتقال کوچولو با اصرار گفت: ما خيلي دوست داريم جاهامون عوض بشه، خواهش مي کنم قبول کنيد!مامان موزي که ديد تا بچه ها خودشون تجربه نکنند فايده اي نداره قبول کرد.
    + شباني 


    با سلام و تشکر از نويسنده داستان. من داستان را اينگونه بازنويسي نمودم: در يک باغ زيبا يه موز کوچولوي بازيگوش و يه بچه پرتقال با هم بازي مي کردند

    آن ها شادي کنان به اين طرف و آن طرف مي دويدند که يک دفعه پاي موزي سر خورد و افتاد روي زمين. موزي که حسابي بدن درد گرفته بود و چندجاي بدنش کبود شده بود آهي کشيد و گفت: واي! دردم گرفت، من ديگه بازي نمي کنم.

    + شباني 
    پرتقال کوچولو بلندش کرد و گفت: عيبي نداره، خوب ميشه، بيا بريم بازي. موزي گفت: نه من خيلي ناراحتم، هميشه همه سختيها براي منه،گرما،آفتاب، خشکي. پرتقال کوچولو گفت: اتفاقا من هم هميشه فکر مي کردم همه سختي ها براي منه، سرما، موندن در برف و باران. هميشه آرزو داشتم يه جاي گرم و نرم مثل توداشته باشم، تابش آفتاب نازم کنه، گرما بهم بده و در يک جاي خشک بخوابم. موزي گفت: اما تو که خيلي راحتي، هميشه در هواي خنک هستي، بارون و برف مي بيني، گرماي خورشيد هم اذيتت نمي کنه، کاش مي شد من جاي تو بودم. پرتقال کوچولو گفت: حالا که اين طوره يه فکري دارم،ميخواي جاهامون رو با هم عوض کنيم؟ من بچه مامان موزه مي شم، شما بچه مامان پرتقال، موزي گفت: خيلي خوبه، همين الان من ميرم پيش مامانت، تو هم برو پيش مامانم تا تصميممون رو بهشون بگيم
    + رهبر يار 
    سلام و تشکراز نويسنده
    به نظر من داستان زيباي شما بهتر است که باز نويسي مجددي داشته باشد و بيشتر تغيير کند . اين از آن داستانهايي است که بايد تخصصي تر بررسي شود .ما از حاج آقاي اشتراني ياد گرفته ايم که نگوييم اي کاش فلان چيز را داشتيم و...
    و رضايتمندي از خدا را حين صحبت با کودکمان رعايت کنيم و اينکه داستان گويي به صورتي که حالت منفي اش را بگوييم و از آن به حالت مثبتي برسيم عيب هايي دارد. در داستان هاي رايج مثلا از دروغگويي بچه اي ميگويد که برايش بخاطر دروغگويي مشکل پيش آمده پس نتيجه ميگيرند که دروغگويي بد است.اما اگر از ابتدا داستان حالت مثبت داشته باشد و خوبيهاي راستگويي بيان شود براي کودکان اثر گذاري بيشتري خواهد داشت.و فکر ميکنم در اين داستان هم اگر اين نکته رعايت شود بهتر است.
    + معاونت 
    سلام
    قصه زيبايتان را چندين بار براي کودک سه ساله ام تعريف کردم او هم بسيار پسنديد.
    از شما متشکرم
    فقط گاهي در استفاده از کلمات دست به دخل و تصرف زدم تا بجار منفي آنها را بکاهم مثل کلمه بازيگوش به جاي شيطون و...
    از اين بابت از شما عذرخواهي ميکنم.
    + توکلي 
    سلام خداقوت
    داستان در بازنويسي بسيار بهتر شده،ممنون از زحمات شما
    ياعلي
    + مسلمي 
    سلام به نظر من داستان قشنگي بود به جز همون يه مشکل که خودتون مطرح کرديد
    + معاونت 
    سلام دوست عزيز
    از داستانت خيلي لذت بردم خدا قوت
    منتظر داستان هاي خلاقانت هستيم
    + بهشت 
    با سلام
    در مورد قالب داستان:
    يکي از مسائل خيلي جذاب براي بچه ها همينه که مامان هاشون رو عوض کنن شايد کساني که در نزديکي فاميل زندگي مي کنن بهتر اين موضوع رو تصديق کنن.
    در مورد محتوا:
    قياس گناه شيطان بود واگر قياس در ذهن ما حل شود، چرا من به زيبايي فلان کس نيستم چرا آنچه ديگران دارند من ندارم و هزاران چراي ديگر که در داستان گنجانده شده بود، زندگي ما عوض مي شود به اميد آن روز ...
    + سميع عادل 
    با تشکر از داستان خوبتون به قول ام علي شا يد اگر نمي شه پرتقال وموز در کنار هم باشن بهتر باشه بگيم پرتقال کوچولويک روز که خا نوادش به مسافرت رفته بود موزي را ديد وقرار شد اونها با هم بازي کنند وبقييه داستان تا اونجايي که تصمميم گرفتن جا ها شون را عوض کنند وبعد انها سوار ماشينشون مي شن وبر مي گردن .يا شايد هم سوار ماشين بابا ي علي مي شن بر مي گردن مثلا با با ي علي اهل سفر و بيشتر مواقع مي يا د به سر زين موزي وخا نوادش
       1   2      >