با سلام و تشکر از نويسنده داستان. من داستان را اينگونه بازنويسي نمودم: در يک باغ زيبا يه موز کوچولوي بازيگوش و يه بچه پرتقال با هم بازي مي کردند
آن ها شادي کنان به اين طرف و آن طرف مي دويدند که يک دفعه پاي موزي سر خورد و افتاد روي زمين. موزي که حسابي بدن درد گرفته بود و چندجاي بدنش کبود شده بود آهي کشيد و گفت: واي! دردم گرفت، من ديگه بازي نمي کنم.