وبلاگ :
يادداشت :
داستان موز و پرتقال و بازنويسي آن
نظرات :
1
خصوصي ،
22
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
شباني
پرتقال کوچولو بلندش کرد و گفت: عيبي نداره، خوب ميشه، بيا بريم
بازي. موزي گفت: نه من خيلي ناراحتم، هميشه همه سختيها براي منه،گرما،
آفتاب، خشکي. پرتقال کوچولو گفت: اتفاقا من هم هميشه فکر مي کردم همه
سختي ها براي منه، سرما، موندن در برف و باران. هميشه آرزو داشتم يه جاي
گرم و نرم مثل توداشته باشم، تابش آفتاب نازم کنه، گرما بهم بده و در يک جاي
خشک بخوابم. موزي گفت: اما تو که خيلي راحتي، هميشه در هواي خنک
هستي، بارون و برف مي بيني، گرماي خورشيد هم اذيتت نمي کنه، کاش
مي شد من جاي تو بودم. پرتقال کوچولو گفت: حالا که اين طوره يه فکري دارم،
ميخواي جاهامون رو با هم عوض کنيم؟ من بچه مامان موزه مي شم، شما بچه
مامان پرتقال، موزي گفت: خيلي خوبه، همين الان من ميرم پيش مامانت، تو
هم برو پيش مامانم تا تصميممون رو بهشون بگيم