• وبلاگ : 
  • يادداشت : داستان موز و پرتقال و بازنويسي آن
  • نظرات : 1 خصوصي ، 22 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شباني 
    اينو گفت و رفت به سمت خونه مامان پرتقال. اونجا که رسيد ديد خواهرها و برادرهاي پرتقال کوچولو دارند روي درخت پرتقال جست وخيز مي کنند، وقتي مامان پرتقال موزي را ديد گفت: موز کوچولو اينجا چه کار ميکني؟ موزي گفت: من و پرتقال با هم قرار گذاشتيم که جاهامون را عوض کنيم. همين که مامان پرتقال اومد براش توضيح بده که اونها دارن اشتباه مي کنن موزي شروع به بازي کردن با بچه پرتقال ها کردپرتقال کوچولو هم رفت خونه مامان موزي. ديد خواهر و برادرهاي موزي در بغل مامانشون زير نور خورشيد خوابيدند، پرتقال به مامان موزي سلام کرد و گفت :از امروز من هم بچه شما مي شم، من و موز کوچولو جاهامون را با هم عوض کرديم. مامان موزي گفت: ولي با اين کار زندگي براي هر دوي شما سخت مي شه، تو نمي توني اين آفتاب را تحمل کني بدن تو جاي خشک مي خواد اين جا اذيت مي شي پسر من هم اونجا اذيت مي شه. پرتقال کوچولو با اصرار گفت: ما خيلي دوست داريم جاهامون عوض بشه، خواهش مي کنم قبول کنيد!مامان موزي که ديد تا بچه ها خودشون تجربه نکنند فايده اي نداره قبول کرد.