• وبلاگ : 
  • يادداشت : داستان موز و پرتقال و بازنويسي آن
  • نظرات : 1 خصوصي ، 22 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شباني 
    چند روز گذشت هوا ابري شد بارون شروع به باريدن کرد موز کوچولو خيلي خوشحال شد که داره بارون مي ياد کم کم دونه هاي بارون شديد تر شد و محکم به بدن موزي مي خورد خواهر و برادرهاي پرتقال کوچولو شادي کنان از جا برخواستند و شروع به جست وخيز کردند.آن ها آروم آروم بزرگ مي شدندولي موزي از دونه هاي درشت بارون خوشش نيومد چون وقتي بهش مي خورد بدنش درد مي گرفت. روز بعد برف شروع به باريدن کرد و هوا خيلي سرد شد بدن موزي کبود شده بود، برف بدنش را اذيت مي کرد، سردي هوا باعث شده بود که پوستش چروکيده بشه، او روز به روز لاغر تر و ضعيف تر مي شد و هر روز آرزو مي کرد هوا آفتابي بشه و بدنش گرم شود. از اون طرف پرتقال کوچولو هم تو گرماي خونه مامان موزي خيلي اذيت شده بود هميشه بدنش پر از عرق مي شد و آب از بدنش خارج مي شد خورشيد خانم که بهش مي تابيد بدنش را مي سوزوند. او هم روز به روز پلاسيده تر و بيمارتر مي شد اما خواهر و برادرهاي موزي از گرماي خورشيد نيرو مي گرفتند و روز به روز نيرومندتر و قوي تر مي شدند.