روزها گذشت تا اينکه يک روز پرتقال کوچولو با بي حالي به مامان موزي گفت:ميشه من برگردم خونه خودمون؟ مامان موزي گفت: بله! من منتظر بودم زودتراز اينها به اين فکر بيفتي و دست پرتقال کوچولو را گرفت تا اونو ببره پيش مادرش.وقتي مامان موزي به خونه مامان پرتقال رسيد ديد موزي مريض و بي حال يه گوشه افتاده و داره ناله مي کنه با عجله رفت پسرش را در بغل گرفت و گفت:پسرم قبلا بهت گفته بودم تو ميوه جاي گرمي جاي خنک جاي تو نيست، ببين به چه روزي افتادي و بعد دست او را گرفت و آوردش توي خونه.چند روز که گذشت و گرماي خورشيد به بدن موزي تابيد آروم آروم سلامتي اش را به دست آورد و ديگه هيچ وقت از اينکه يک بچه موزه ناراحت نبود و خيلي هم خوشحال بود. پرتقال کوچولو هم چند روز که در هواي خنک زير بارون قرار گرفت به حالت اول برگشت و از پلاسيدگي در اومد و توي همون آب و هوا بزرگ شد و ديگه هيچ وقت فکر نمي کرد که اي کاش يه ميوه ديگه بودم...