سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

قصه شماره 5

مامان قدا و جوجه ها


زیر درخت انگور خانه مامان بزرگ مشغول بازی بودم. از دیروز که مامان بزرگ گفته بود: فردا جوجه ها از تخم بیرون می آیند به خانه او آمدم تا وقتی جوجه ها به دنیا می آیند این جا باشم. همانطور که بازی می کردم هر دفعه به قفس کنار حیاط سرک می کشیدم تا ببینم چه خبر است. بقیه هم مثل من می دانند که امروز روز دنیا آمدن جوجه هاست و همه منتظر هستند. ماهی طلایی هر بار از حوض بیرون می پرد و نگاهی به این طرف و آن طرف می اندازد و از خانم قدا می پرسد: خبری نشد؟ و دوباره در آبّ شیرجه میزند. خانم قدا هم می خندد و می گوید: هنوز نه. خبرت می کنم.
درخت انگور هم حسابی حوصله اش سر رفته و من سرش را با بازی گرم کرده ام. او برگ های خشکش را یکی یکی پرتاب می کند و من با دو پا روی آنها می پرم و با صدای خش خشش هر دو ذوق می کنیم و می خندیم. گربه چاق سیاه هم از دیشب تا حالا مدام از لب دیوار می رود و می آید. به درخت انگور گفتم: معلوم هست این گربه چه نقشه ای در سر دارد؟ از وقتی من به حیاط آمده ام چندین بار از لب دیوار رد شده است. درخت انگور گفت: خوب گفتی پویا جان. اتفاقا باید حواسمان حسابی به این گربه باشد. گفتم: چرا؟ گفت: از درخت های همسایه شنیده ام که تا حالا چند جوجه گنجشک و کبوتر را خورده است. گفتم: هیس! یواش تر. اگر خانم قدا بشنود ناراحت می شود.

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 94/5/26 ] [ 12:0 عصر ] [ مدیر کارگاه قصه نویسی معارفی ] [ نظرات () ]

قصه شماره 4

"زنبورکوچولو"

 

وقتی پلک از رو پلک برداشتم مشهدی حسن را دیدم که آماده کار در مزرعه بود. چند روزی است مشهدی از صبح زود تا غروب مشغول درو کردن گندمها است. گندمها کم کم به شکل یک خرمن بزرگ درآمده اند و آماده بردن هستند. همین طور مشغول تماشای مزرعه بودم که نگاهم به جوی کنار پاهایم افتاد. جوی خشک شده بود. آخه چندروزی بود کشاورز بخاطر چیدن گندمها آنها را آبیاری نکرده بود و من هم که کنار جوی بودم آب نخورده بودم. با اینکه هنوز خیلی تشنه ام نشده بود نگران شدم نکند تشنه بمانم و برگ های من که تازه سبز و باطراوت شده پژمرده شوند.

توی این فکر بودم که وزوز زنبورک من را متوجه خودش کرد. زنبور کوچولو ازکندوش بیرون آمد و سراغ خرمن رفت. زنبورک بعد از اینکه گندمی به دهان گرفت وزوز کنان به سمت درخت روبرو پرواز کرد. چیزی نگذشته بود که زنبورک دوباره آمد و گندمی از کنار خرمن برداشت و باز به طرف درخت رفت. من که کنجکاو شده بودم زنبورک گندمها را کجا می برد، شاخه هایم را بیشتر کشیدم و به زنبورک خیره شدم.

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 94/5/26 ] [ 11:0 صبح ] [ مدیر کارگاه قصه نویسی معارفی ] [ نظرات () ]

قصه شماره 3

"گل بازی هادی و حوری"


(اگر در کنار تعریف کردن قصه، شکل ها با گِل ساخته شوند بهتر است)
یه روز هادی و حوری تو حیاط کنار باغچه نشسته بودند و گِل بازی می کردند. حوری که کوچک تر بود بیلچه را می کرد تو خاک و گل ها و با خودش بازی می کرد. اما هادی که بزرگتر بود با گل ها شکل درست می کرد.
هادی اول برای خودش یه توپ درست کرد. اما با خودش فکر کرد، خوبه این توپ را بدم به حوری تا خواهر کوچولوم خوشحال بشه. برای همین توپ را به حوری نشون داد و گفت: بفرما!
حوری خیلی از توپ خوشش آمد. گفت: داداش جون، این توپ را برای من درست کردی؟

ادامه مطلب...

[ شنبه 94/5/3 ] [ 1:0 عصر ] [ مدیر کارگاه قصه نویسی معارفی ] [ نظرات () ]

قصه شماره 2  

"مامان مهربان  "

 
هادی و مهدی زیر درخت انجیر خانه مشغول بازی بودند. آن ها برگ های خشک درخت را پیدا می کردند و با دو پا روی آن می پریدند و با صدای خش خش آن، هر دو می خندیدند. در همین لحظه صدای قد قدای مرغ خانه بالا رفت. هادی و مهدی که چند وقت بود منتظر بیرون آمدن جوجه ها از تخم مرغها بودند خودشان را به قفس کنار حیاط رساندند. چند قطعه پوست تخم مرغ کنار خانم مرغه ریخته بود. هادی و مهدی با خوشحالی دست همدیگر را گرفتند و گفتند: یعنی جوجه ها از تخم بیرون آمده اند؟  !
آن ها پشت تورهای قفس نشستند و منتظر ماندند تا خانم مرغه از جایش بلند شود. بعد از چند لحظه خانم مرغه تکانی خورد و بلند شد تا کمی این پا و آن پا کند. هادی و مهدی دو تا جوجه به رنگهای خاکستری و حنایی دیدند که در آشیانه خوابیده اند. دو تا دیگر از تخم مرغ ها هم ترک خورده بود. بچه ها خنده کنان به سمت داخل خانه دویدند. مامان کنار پذیرایی پشت میز مطالعه نشسته بود و به کتابی که روی میز، باز کرده بود نگاه می کرد. با سر و صدای بچه ها مامان به آن ها نگاه کرد و گفت: چی شده؟

ادامه مطلب...

[ شنبه 94/4/20 ] [ 3:0 عصر ] [ مدیر کارگاه قصه نویسی معارفی ] [ نظرات () ]


قصه شماره 1  


" ریحانه و عروسک ها"

چشم هایم را باز کردم. ریحانه من را جلوی صورتش گرفته بود و به من نگاه می کرد. حالا شده بودیم چند تا عروسک پارچه ای که ریحانه و مامانش همه ما را با خرده پارچه هایی که از خاله اش گرفته بود، درست کرده بودند. نگاهی به دست ها و پاهای پارچه ای خودم انداختم. خیلی خوب شده بود.
ریحانه همه عروسک هایش را بغل کرد و کنار کمد اسباب بازی هایش رفت. یکی یکی ما را برداشت و داخل طبقه ها گذاشت.
بعد برای هر کدام از ما اسمی انتخاب کرد. این صباست. این یکی مریم. اینم هانیه. از این به بعد من و شماها با هم دوست هستیم. هر کس من را دوست دارد باید به حرف های من گوش بدهد.
ریحانه اسم من را گذاشته بود هانیه. از این اسم خیلی خوشم آمد.


ادامه مطلب...

[ شنبه 94/4/20 ] [ 2:0 عصر ] [ مدیر کارگاه قصه نویسی معارفی ] [ نظرات () ]

بسم الله الرحمن الرحیم
قطره راهنما
یه روز خوب بهاری ابر پر بار شروع کرد به باریدن، بعد از چند تا غرش رعد وبرق قطره های بارون پشت سر هم از ابر جدا شدند و راه آسمون رو گرفتن و اومدن پایین تا اینکه هر کدوم از قطره ها جایی به زمین رسیدند. قطره ها با تعجب به دور و برشون نگاه میکردند و از هم می پرسیدند اینجا کجاست؟ چرا ما اینجا هستیم؟ چرا اینقدر کثیف و گلی شدیم؟ یکی از قطره ها که خبر داشت چه اتفاقی افتاده ...

ادامه مطلب...

[ جمعه 94/1/28 ] [ 8:7 صبح ] [ مدیر وبلاگ ] [ نظرات () ]

هوالعالم                         

 

جیکو

گنجشک کوچولوئی بود که با مامان وباباش توی یه لونه کوچیک وقشنگ زندگی می کردند .اسم گنجیشک کوچولو جیکو بود .جیکو کوچولو مامان وباباش را خیلی دوست داره.مامان گنجیشکه وبابا گنجیشکه هم بچشون را خیلی خیلی دوست دارند .مامان و بابای جیکو خیلی برای او زحمت می کشند .حتی قبل از اینکه جیکو به دنیا بیاید .جیکو قبل از تولدش داخل یه تخم کوچیک بود .ان موقع ها مامان گنجیشکه مهربان روی تخم می خوابید تا سردش نشود ...

ادامه مطلب...

[ جمعه 94/1/28 ] [ 7:35 صبح ] [ مدیر وبلاگ ] [ نظرات () ]
[ جمعه 94/1/21 ] [ 8:46 صبح ] [ مدیر وبلاگ ] [ نظرات () ]

سرزمین خوشبختی

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ تعدادی حیوان در کنار همدیگر زندگی می کردند . هر کدام از حیوانها خانه ای داشتند و سرگرم زندگی روزمره خودشان بودند و فکر می کردند به جز این جنگل سرزمین دیگری وجود ندارد. یک روز که حیوانهای جنگل مثل بقیه روزها مشغول کارهایشان بودند ناگهان از بالای کوه صدایی به گوششان رسید. همه حیوانات جمع شدند و به بالای کوه نگاه می کردند ودنبال صدا می گشتند.دیدند یک موجودی که تا به حال ندیده بودند و شبیه هیچ کدام از حیوانات جنگل نبود در حالی که کتابی در دستش بود به طرف پایین می آید. ادامه مطلب...

[ جمعه 93/9/28 ] [ 10:14 عصر ] [ ] [ نظرات () ]

 

به نام خدا

از یک جعبه کوچولو سرو صداهایی به گوش می رسید .توی این جعبه چند تا

بذر کوچولو با هم بازی می کردند که باغبان آمد و در جعبه را باز کرد وگفت:

خب! بذرهای من دیگه موقع این شده که شما را بکارم . به امید خدا فردا

می آیم شما را بکارم.

بذر آلبالو گفت:کاشتن چیه ؟ 

بذر زردآلو گفت :من از کاشتن می ترسم. 

بذرهلو گفت:من می دونم , کاشتن یعنی بریم زیر خاک.

بذر خرمالو گفت:من روی خاک را دوست دارم که نور هست.

بذرها همین که توی این فکرها بودند خوابیدند. صبح شد ونورپیچید توی جعبه.

در جعبه باز شد وآنها رفتند توی دست باغبان. ادامه مطلب...

[ پنج شنبه 93/8/29 ] [ 8:13 عصر ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

همه اعضای مزرعه ایمانی وعلمی بایستی به تعمیق اعتقادات خود بپردازند و سیر مطالعاتی عمومی همه اعضا باید در بردارنده مطالعات معرفتی باشد. بر همین اساس هر چند خانواده با یکدیگر در طی جلسات هفتگی که با هم دارند قسمتی از معارف را مورد مطالعه و بحث و بررسی قرار داده و همان محتوا را درقالب‌های کودکانه اعم از قصه، بازی و... ریخته و با ارائه صورتجلسات هفتگی در وبلاگ دست آوردهای خود را در اختیار سایر اعضا قرار می‌دهند. پیشنهاد ایشان در زمینه سیر مطالعات معرفتی عمومی همه اعضای مزرعه ایمانی و علمی نیز، ذیل عنوان "سیر مطالعات اعضا" در موضوعات وبلاگ درج شده است. درکنار این سیر مطالعاتی برنامه علمی معارفی ایشان در جلسات هم اندیشی ماهیانه می‌باشد که به بیان نکاتی معارفی و روش تبدیل آن برای نوجوان و کودک می‌پردازند. 2. دومین محور مزرعه، که باز شامل عموم است مطالعه کتب روانشناسی اعم از روانشناسی رشد، روانشناسی اجتماعی، روانشناسی شخصیت و بهداشت روانی با تکیه بر منابع اسلامی است چرا که علم روان شناسی از روش‌های تبدیل محتوای معارف کسب شده بوده و همچنین با توجه به تمرکز این گروه بر روی تربیت توحیدی کودک، اگر قرار باشد تمام دست آوردهایمان را به کودک منتقل کنیم گریزی نیست از اینکه به ابزار شناخت روان او بر اساس سن، جنس و شخصیتش تجهیز شویم. 3. سومین محور مزرعه، تسلط به زبان ارتباط با کودک و در واقع فراگیری شیوه انتقال محتوای معارفی به کودک است که در این میان قصه‌گویی و قصه نویسی نقش بسیار مهمی را بر عهده داشته و شرکت در کارگاه قصه نویسی حضوری یا آنلاین و دست به قلم شدن برای نوشتن قصه‌های کودکانه از ابتدای امر، از فعالیتهای گروه بوده است. • لازم به ذکر است که امر تربیت مقوله وسیعی است و بر ما لازم است که به همه جنبه‌های تربیت کودک اعم از تربیت اخلاقی، تربیت هیجانی، مهارت‌ها، انس با قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) و ... به عنوان قسمتی از روند تربیت کودکان توجه ویژه داشته و عنایت به بخشی ما را به غفلت در بخشی دیگر دچار نکند پس تمام این موارد نیز در دستور کار مزرعه ایمانی و علمی جهت پرداختن به آن قرار دارد که هر چند وقت یکبار، فعالیت علمی و عملی بر روی یک یا چند اصل به عنوان چشم انداز آن مقطع، مورد توجه قرار می گیرد."
لینک های مفید
صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 42
بازدید دیروز: 58
کل بازدیدها: 325401