| ||||
داستان زندگی دونی صفحه 1: هوا سرد بود. دانه ها از سرما میلرزیدند. کشاورز جوان تازه آنها را روی زمین ریخته بود و زیر خاک پنهان کرده بود. درمیان دانه ها یک دانه کوچولو بود که او را دونی صدا میکردند. دونی همیشه سؤالات زیادی داشت: چرا ما دانه ها اینقدر کوچک هستیم؟ چرا پوستمان قهوه ای است؟ چرا مثل گلها زیبا نیستیم؟ و... راستی بچه ها شما چه سؤالاتی دارید؟ آیا ذهن شما هم همیشه پر از سؤال است؟ صفحه2: دونی از زیر خاک فریاد زد: آهای کشاورز جوان چرا ما را روی زمین ریختی؟ چرا ما باید در سرمای هوا و تاریکی خاک زندگی کنیم؟ کشاورز گفت: تحمل این سختیها برای تو خوبست اگرصبرکنی خودت متوجه میشوی. اما دونی باز هم گفت: بیا من را دربیاور و در یک بطری بگذار تا گرم شوم. من نمیخواهم در خاک ودر سرما زندگی کنم. ولی کشاورز انگار صدای او را نشنید. دونی هرچقدر صبرکرد دیگر جوابی از کشاورز به گوشش نرسید. دونی باخودش فکرکرد: حتما او از مزرعه رفته است. اما چرا درست وقتی رفت که من از او درخواستی داشتم؟ ای کاش کمی دیگر میماند و درخواست من را میشنید صفحه3: دونی همانطور ناراحت گوشه ای نشسته بود و آرزو میکرد ای کاش کشاورز روی آنها آب نریزد چون اگر خیس شود بیشتر سردش میشود. اما ناگهان صدایی آمد و همان موقع احساس کرد که خیس شده است. برای همین خیلی عصبانی شد. بچه ها شما فکر میکنید دونی چه صدایی شنیده بود و چرا خیس شد؟ صفحه4: روزها و شبها گذشت و دونی همچنان از سرما و تاریکی ناراحت بود. اما هرچندروزیکبار احساس میکرد که تغییراتی در او بوجود می آید. انگار بزرگتر میشد و یک چیزهایی از بدن او بیرون میزد. دونی هرروز به بدن خود نگاه میکرد و از اینکه چیزی به او اضافه شده بود در دلش احساس خوشحالی میکرد. اما بازهم مثل همیشه سؤالاتی در ذهنش بود: اینها در بدن من چی هستند و به چه کار می آیند؟ راستی بچه ها شما فکر میکنید اینا چیه که به بدن دونی اضافه شده؟ صفحه5: یک شب دونی همانطور که به اعضای بدنش نگاه میکرد و فکر میکرد خوابش برد و وقتی بیدار شد یک عالم چیزهای عجیب و قشنگ دید. دید که از خاک بیرون آمده، رنگش سبز شده وهمه جا پر از این سبزیهاست.بعد وقتی سرش را بالا کرد و آسمان را دید که چقدر بزرگ و زیبا بود. بله بچه های عزیزم دونی از دیدن این همه زیبایی به هیجان آمده بود و از اینکه این همه زیبایی را میبیند و دوستان سبزی مثل خودش پیدا کرده است،بسیار خوشحال بود. صفحه6: دونی ساعتها میخندید و خوشحالی میکرد تا اینکه احساس کرد گرمش شده و نور زیاد چشمانش را اذیت میکند. ناگهان کشاورز جوان را دید که از دور بطرف آنها می آمد. دونی خوشحال شد و گفت: آهای کشاورز جوان من گرمم است. میشود سایبانی برایم درست کنی تا نور و گرما اذیتم نکند؟ کشاور. گفت: دونیر یادت هست آن روز هم نمیخواستی در سرما و تاریکی بمانی اما من گفتم که اگر اینها را تحمل کنی متوجه میشوی که چقدر برایت خوب بوده است؟ حالا دیدی که بزرگ و زیبا شدی و چه چیزهای قشنگی دیدی؟ پس سعی کن سختی نور و گرما را هم تحمل کنی تا خوبیهایش را بفهمی. دونی به فکرفرورفت و حرف کشاورز را قبول کرد. بچه ها من فکر میکنم دونی کمی عاقلتر شده بود. شما چی فکر میکنید؟ صفحه7: روزها و سالها گذشت. بعضی روزها برای دونی خیلی خوب بود.مثلا روزهای بارانی که دونی تمیز میشد و از هوای پاک و تمیز استفاده میکرد خیلی خوش میگذشت اما بعضی روزها هم خیلی سخت بود مثل روزهای گرم تابستان که گاهی برگ های دونی از شدت گرما میسوخت ولی دونی همچنان سعی میکرد سختی ها را تحمل کند و این بار دیگر از این سختی ها ناراحت نمیشد و حتی شاید گاهی خوشحال هم میشد چون میدید که هر روز بلندتر و قویتر میشود و هر چه بالا میرود چیزهای بیشتر و زیباتری میبیند.بچه ها شما فکر میکنید دونی بعد از گذشت این همه سال حالا چه شکلی شده است؟ صفحه8: بله عزیزانم دونی به یک درخت سیب بزرگ تبدیل شده بود.او حالا هم زیبا بود و هم قوی.اما بهتر از همه این بود که او سیب خوشمزه داشت که همه از خوردن آنها لذت میبردند به خصوص کشاورز مهربان که حالا دیگر پیر شده بود و نتیجه تلاش خود را میدید.بچه ها حالا دیگر دونی یا بهتر است بگویم درخت سیب به جایی رسیده بود که دیگر اتفاق های زندگی برایش مهم نبود. دیگر سرما و گرما و باران زیبا هم توجه او را به خود جلب نمیکرد. برای او دیگر حتی بزرگی،زیبایی و سیب های خوشمزه اش هم اهمیتی نداشت. او در این سالها مدام به این فکر میکرد که چه کسی گاهی او را خوشحال میکند و گاهی به او سختی میدهد؟ اصلا چرا گاهی اوقات اتفاقات خوشحال کننده می افتد و گاهی اتفاقات ناراحت کننده؟ مثلا چرا بعضی وقت ها گرمای خورشید برگهایش را میسوزاند و گاهی آنها را نوازش میدهد؟ فکر میکنم او در این سالها پاسخ سؤالاتش را پیدا کرده بود. یعنی فکر میکنم او با کسی آشنا شده بود که برایش بهتر از کشاورز و باران و خورشید بود و بیشتر از همه او را دوست میداشت
این قصه هنوز در گروه تمرین عملی و کارگاه قصه نویسی مزرعه ایمانی و علمی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است. [ شنبه 93/6/8 ] [ 3:23 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |