| ||
به نام خدا از یک جعبه کوچولو سرو صداهایی به گوش می رسید .توی این جعبه چند تا بذر کوچولو با هم بازی می کردند که باغبان آمد و در جعبه را باز کرد وگفت: خب! بذرهای من دیگه موقع این شده که شما را بکارم . به امید خدا فردا می آیم شما را بکارم. بذر آلبالو گفت:کاشتن چیه ؟ بذر زردآلو گفت :من از کاشتن می ترسم. بذرهلو گفت:من می دونم , کاشتن یعنی بریم زیر خاک. بذر خرمالو گفت:من روی خاک را دوست دارم که نور هست. بذرها همین که توی این فکرها بودند خوابیدند. صبح شد ونورپیچید توی جعبه. در جعبه باز شد وآنها رفتند توی دست باغبان. باغبان گفت:من می خواهم شما را بکارم کدومتون می خواهید بزرگ بشید درخت بشید میوه بدید خوشگل بشید؟ خرمالو گفت: من نمی آیم توی خاک سرده تاریکه روی خاک خوبه. باغبان هرچه تلاش کرد نتوانست بذر خرمالو را راضی کنه. آلبالو گفت: من می ترسم . هلو گفت:نه بیا بریم نتیجه خوبی داره.من که میخواهم یک درخت بزرگ و تپل هلو بشم.میخواهم یک هلوی شیرین آبدار بشم. من می شم .حتما میشم. دست زردآلو را کشید و گفت : تو هم بیا با هم بریم . آلبالو هم با آنها رفت. باغبان بردشون زیر خاک. زیر خاک تاریک بود . سرد بود. پر از فشار و سختی بود. بذرها توی فشار بودند تا اینکه پوسته های خودشون را شکافتند. جوانه زدند.باغبان آبیاریشون می کرد. "بذرهای من یک مرحله رشد کردید,جوانه زدید آمدید بیرون آفرین که سختی را تحمل کردید." بذر خرمالو روی خاک بازی می کرد وبه آنها می گفت شما اشتباه کردید. روزها گذشت ... جوانه ها بزرگ شدند و تبدیل به ساقه شدند . بذر آلبالو گفت:وای من دیگه خسته شدم دیگه نمی خواهم رشد کنم دیگه نمی خواهم درد بکشم. باغبان بهش گفت:عزیزم اینجا وسط راهه. اینجا نباید صبر کنی چیزی نمونده تا پایان راه. گفت دیگه نمی خواهم ادامه بدم وتو همون ساقگی موند. اما بذر هلو ساقه اش را شکافت و برگ داد و روز به روز تنومندتر شد. و بذر خرمالو رنگش داشت زرد می شد روی خاک. بذر آلبالو دیگه تبدیل به چوب شده بود که باغبان آمد وجین کنه. دید که درخت هلو میوه داده. درخت هلو خیلی خوشحال بود. می گفت :به به!چه هوایی .چه میوه های خوشگلی دارم. - بذر خرمالو شروع کرد به گریه کردن نگاه کرد به خودش می دید که پر از لکه و خال سیاه شده با خودش گفت : وای من چه اشتباهی کردم .چرا زیر خاک نرفتم. خوش به حالت چه قدر خوشگل شدی ! چه میوه هایی داری.خیلی افسوس خورد و گریه کرد . درخت آلبالو هم که خشک شده بود خیلی ناراحت شد. باغبان آمد و گفت :بذرهای من! تقصیر خودتان است انتخاب درست نکردید.سختی ها را تحمل نکردید . به خرمالو گفت: عزیزم تو فقط خوشی های حال را دیدی وحاضر نشدی سختی بکشی که به نتیجه برسی . آلبالو تو هم ثمره انتخاب خودت را دیدی.گندیدی حاصل انتخاب خودت بود وسط راه توقف کردی.و گرنه شما همگی باید مثل هلو تبدیل به میوه می شدید ومیوه های آبدار می دادید. این قصه هنوز در گروه تمرین عملی و کارگاه قصه نویسی مزرعه ایمانی و علمی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است. [ پنج شنبه 93/8/29 ] [ 8:13 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |