| ||
سرزمین خوشبختی روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ تعدادی حیوان در کنار همدیگر زندگی می کردند . هر کدام از حیوانها خانه ای داشتند و سرگرم زندگی روزمره خودشان بودند و فکر می کردند به جز این جنگل سرزمین دیگری وجود ندارد. یک روز که حیوانهای جنگل مثل بقیه روزها مشغول کارهایشان بودند ناگهان از بالای کوه صدایی به گوششان رسید. همه حیوانات جمع شدند و به بالای کوه نگاه می کردند ودنبال صدا می گشتند.دیدند یک موجودی که تا به حال ندیده بودند و شبیه هیچ کدام از حیوانات جنگل نبود در حالی که کتابی در دستش بود به طرف پایین می آید. حیوانها با تعجب (به موجود عجیب )نگاه می کردند. موجود عجیب گفت :اسم من سیمرغ است و یک فرستاده هستم که از سرزمین خوشبختی به اینجا آمده ام و از طرف پادشاه سرزمین خوشبختی برایتان پیغامی آورده ام. قرار است مسابقه بزرگی برگزار شود و هر حیوانی که دوست دارد می تواند در این مسابقه شرکت کند. این کتاب که در دست من است راهنمای مسابقه می باشد. افراد شرکت کننده در این مسابقه باید از مسیرها و گذرگاههای سختی عبور کنند تا به سرزمین خوشبختی برسند. هر کسی که دوست دارد به سرزمین خوشبختی برسد فردا صبح طلوع آفتاب اینجا باشد. فرستاده این را گفت و مجددا بالای کوه رفت. حیوانات به هیاهو افتادند و از همدیگر سوال می کردند آیا تو در این مسابقه شرکت می کنید؟خوک گفت من که زندگی ام خوبه همین جا توی جنگل می مونم کمی غذا پیدا می کنم می خورم و سیر میشم و استراحت می کنم من حوصله سختی کشیدن را ندارم .خرگوش گفت ولی من شنیدم سرزمین خوشبختی یک سرزمین بی نظیر است که هر چی بخوای توی اون وجود داره و اصلا قابل مقایسه با اینجا نیست.گرگ گفت:ای بابا از کجا معلوم که این حرفهایی که در مورد سرزمین خوشبختی می زنند راست باشه. اصلا کی تا حالا اون جا رفته و برگشته . کبوترگفت ولی اگر راست باشه چی؟می دونید اگر ما همین جا بمونیم و به اونجا نریم چقدر ضرر کردیم و چه چیزهایی از دست دادیم. خرس گفت فرض کنیم که راست باشه می دونید چقدر سخته که به اونجا برسی چقدر باید سعی و تلاش بکنی من که دنبال دردسر نمی گردم همین جا خوبه. بله بچه ها هر کسی یه چیزی می گفت و آخر همه به خونه هاشون رفتند. منتظر شدند که صبح بشه و ببینند چه کسانی می خواهند در این مسابقه بزرگ شرکت کنند. بالاخره صبح شد و طبق قرار قبلی طلوع آفتاب همه ی حیوانها کنار کوه جمع شدند و منتظر شدند ببینند چه کسانی تصمیم گرفته اند در این مسابقه شرکت کنند. سیمرغ اعلام کرد هر کسی مایل است در این مسابقه شرکت کند جلو بیاید. اولین شرکت کننده شیر بود که با غرور و شکوه فراوان وارد جمعیت شد در حالی که چندین غلام او را روی تخت روان گذاشته بودند و چندین صندوقچه جواهر به همراه داشت شیر جلو آمد و به فرستاده گفت :اگر در بین این حیوانات کسی لیاقت داشته باشد به سرزمین خوشبختی برسد من هستم چون من از همه ثروتمندتر هستم سیمرغ گفت:در این مسابقه همه آزاد هستند که شرکت کنند و اگر تو هم می خواهی در این مسابقه شرکت کنی باید تنها بیایی و حق نداری غلامانت را دنبالت بیاوری شیر گفت پس حداقل اجازه بده یکی از این صندوقچه های طلا را با خودم بیاورم سیمرغ با این درخواست شیر موافقت کرد. دومین شرکت کننده که وارد شد طاووس بود. طاووس در حالی که پرهایش را باز کرده بود با ناز و عشوه وارد جمعیت شد خطاب به فرستاده گفت:من زیباترین حیوان جنگل هستم و اگر کسی شایستگی رسیدن به سرزمین خوشبختی را داشته باشد من هستم. سومین حیوانی که وارد شد فیل بود. فیل با هیکل بزرگی که داشت از دور وارد جمعیت شد. همه ی حیوانات کنار رفتند تا زیر پاهای فیل له نشوند.فیل شیپور بلندی کشید و خطاب به سیمرغ گفت :من بزرگترین و قویترین حیوان جنگل هستم و اگر کسی لیاقت رسیدن به سرزمین خوشبختی را داشته باشد من هستم. چهارمین شرکت کننده روباه بود . روباه جست و خیز زنان از لابلای جمعیت جلو آمد و خودش را به فرستاده رساند و گفت من باهوش ترین حیوان جنگل هستم و اگر کسی بتواند از این مراحل سخت بگذرد و به سرزمین خوشبختی برسد من هستم. سیمرغ رو به جمعیت کرد و گفت: آیا کس دیگری مایل به شرکت در مسابقه هست. حیوانات به همدیگر نگاه می کردند و هیچ کدام در خود هیچ ویژگی خاصی را نمی دیدند که بتوانند با شیر و طاووس و فیل و روباه رقابت کنند. فرستاده که دید کس دیگری مایل به شرکت نیست خواست آغاز مسابقه را اعلام کند که ناگهان صدایی از لابه لای جمعیت به گوش رسید که می گفت :صبر کنید . صبر کنید. من هم می خواهم در مسابقه شرکت کنم همه حیوانات با تعجب دنبال صدا می گشتند ببینند او کیست که دیدند یک مورچه کوچولو خودش را از زیر دست و پای حیوانات بیرون کشید و گفت:من هم می خواهم در این مسابقه شرکت کنم. جمعیت با دیدن مورچه کوچولو زدند زیر خنده و شروع به مسخره کردن مورچه کردند.مورچه گفت : درست است که من از اونها کوچکتر و ضعیفتر هستم ولی اون کسی که من را خلق کرده به من هم ویژگیهایی داده که با کمک او می توانم در این مسابقه شرکت کنم و از این مراحل سخت عبور کنم. سیمرغ از جواب خوب مورچه بسیار خوشش آمد و خطاب به شرکت کننده ها گفت :این کتاب راهنمای شما در این مسابقه است. نقشه مسیر در این کتاب آمده اگر به دستوراتی که در این کتاب آمده به دقت عمل کنید می توانید به سلامت به سرزمین خوشبختی برسید. بله بچه ها فرستاده شروع مسابقه را اعلام کرد و طاووس و شیر و فیل و مورچه و روباه به طرف سرزمین خوشبختی حرکت کردند. آنها از جنگل خارج شدند و رفتند ورفتند تا به یک کوه رسیدند. طبق دستور کتاب راهنما باید آنها از کوه عبور می کردند. روباه جست و خیز زنان از روی سنگ های کوه بالا می پرید و به سرعت به طرف بالای کوه حرکت کرد.طاووس با ناز به طرف بالا حرکت می کرد ومواظب بود بالهای قشنگش لای سنگها گیر نکنه. فیل که وزن زیادی داشت با سختی خودش را بالا می کشید .مورچه کوچولو با آرامش و به آهستگی بالا می رفت شیر که عادت به سختی نداشت در حالی که زیر لب غرغر می کرد از کوه بالا می رفت. صندوقچه طلایی که همراه داشت نیز خیلی سنگین بود و این بالا رفتن شیر را مشکل تر می کرد. مورچه به شیر گفت:چرا صندوقچه را نمی اندازی تا راحت تر بالا بیایی .شیر به مورچه گفت :تو نمی دونی این طلاها چقدر ارزش دارد. من بدون این طلاها با شما هیچ فرقی نمی کنم .من بدون طلاها هیچ کجا نمی روم. خستگی در چهره شیر موج می زد همین طور که در حال بالا رفتن بود . یک دفعه یک سنگ از زیر پای شیر در رفت و شیر به طرف پایین پرتاب شد .شیر فریاد زنان کمک می خواست و داشت به طرف ته دره می رفت که ناگهان دستش به یک شاخه خشک رسید شیر محکم با یک دست شاخه خشک وبا دست دیگر صندوقچه ی طلا را گرفته بود. صندوقچه خیلی سنگین بود و شاخه خشک داشت می شکست .مورچه به شیر گفت:صندوقچه را رها کن اگر این کار را نکنی شاخه می شکند و تو و صندوقچه هر دو به ته دره می افتید.شیر که دید چاره ای جز این ندارد صندوقچه را رها کردوخود را بالا کشید.صندوقچه غلط زنان به ته دره می رفت و شیر با حسرت تمام این صحنه راتماشامی کرد.( پایان قسمت اول)
این قصه هنوز در گروه تمرین عملی و کارگاه قصه نویسی مزرعه ایمانی و علمی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است. [ جمعه 93/9/28 ] [ 10:14 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |