سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

روند تمرین عملی قصه شماره 1 خدمتتان ارائه می گردد از دوستان خواهشمندیم قصه نهایی را برای فرزندانشان تعریف و بازخورد آن که شامل پاسخ کودک به سوالات قصه، تعریف قصه و نقاشی او از قصه است را در قسمت نظرات ذیل قصه به اشتراک بگذارند یا به ایمیل نویسنده ارسال نمایند و گامی بلند در راستای پخته شدن قصه های گروه بردارند.


طرح سوال :
-دخترم که 5 ساله اس میپرسه چرا خدا امام ها را بیشتر از ما دوست داره؟
و یه سوال دیگه که خیلی میپرسه اینه که :مگه نمیگی خدا همیشه مواظب ماست پس چرا امروز اون دختره من را اذیت کرد؟ یا چرا فلانی صورتم رو چنگ زد؟ چرا خدا مواظب من نبود؟

یه مساله ای که خیلی واسش ناراحته اینه که مگه خدا حضرت زهرا (س) رو دوست نداشته پس چرا وقتی حضرت پشت در بودند و...(??) خدا دشمن هاشون شکست نداده؟



پاسخ استاد:

جواب این سوال به کودک باید دارای دو خصوصیت باشد.
1. باز نمودن راهی برای اکتشاف پاسخ های او با تفکر کودکانه اش و نترسیم از اینکه او نمیتواند فکر کند.

2. توجه به تحول شناختی کودک
3. غیر مستقیم گویی. غیر مستقیم گویی در هر انسانی درصد ایجاد schema یا روان بنه را بالاتر میبرد. هر انسانی در مقابل گفتار غیر مستقیم کمتر مقاومت میکند. و غرور یکی از خصلتهای کودک است او منیتش به من الهی نزدیک است و دوست دارد همه فرمانبردار او باشند و احساس میکند از همه بیشتر میفهمد.
لذا اگر از او سوال کنید این مطلب را از کجا میدانی میگوید* خودم میدانستم* * از اول میدانستم*(سید سبع سنة)
 و چنانچه بارها عرض شد همانطور که در هر سنی سطحی از ریاضی به کودک آموخته میشود و اگر چنانچه سوال ریاضی در سطحی بالاتر داشته باشد ما عجله نکرده و در سطحی پایینتر به او پاسخ میدهیم مطالب بنیادی شناختی نیز چنین است.
لذا....در پاسخ به سوال چرا خدا امامان را بیشتر از ما دوست دارد
قصه ای با این موضوع بسازید که دختری بوده که خودش با وسایل خیلی ساده عروسک درست میکرده و در بین عروسکهایش یکی را از همه بیشتر دوست داشته و هر کسی از او میپرسیده چرا این عروسک را بیشتر دوست داری میگفته: «این عروسک بیشتر حرف من را گوش میدهد. منی که او را ساخته ام . خب چرا بیشتر نباید دوستش داشته باشم.» البته میبایست قصه سیر منطقی داشته باشد تا مورد قبول کودک قرار بگیرد زیرا او بدنش کوچک است اما فکرش سلیم و قریب به حقایق عالم است. او فیلسوفی کوچک است. و در پی این قصه در ذهنش ساختار شناختی شکل خواهد گرفت. و به سوال خودش پاسخ خواهد داد. اما مدعی این خواهد بود که خودم جواب را پیدا کردم و ما نیز همین را میخواهیم که با سیادت او جور در می اید. بعد از ساخت? قصه را در همین گروه تمرین عملی قرار دهید تا چکش کاری شود. یکی از علل وجودی گروه تمرین عملی همین است. البته در باب قصه از گروه قصه نویسی هم میتوان کمک گرفت.



قصه تولیدی1 :


به نام خدا
یکی روز یه دختر کوچولوی مهربون بود که اسمش زهرا بود. زهرا خیلی عروسک داشت.یه عالمه.ولی از بین تموم عروسک هاش یکی شون رو خیلی دوست میداشت که اسمش رو گذاشته بود شبنم.
یه روز یکی از دوستاش بهش گفت: زهرا تو چرا اینقدر این عروسکت رو دوست داری؟ بیشتر از بقیه؟ تو که اینهمه عروسک داری؟
زهرا خندید و جواب داد: خوب چونکه شبنم خیلی مهربونه.تازه همش هم کار خوب میکنه.واسه همین بیشتر دوسش دارم.
یه روز که زهرا داشت با عروسک هاش توی اتاق بازی میکرد مامانش صداش زد که بره غذا بخوره. زهرا دو تا عروسکی که دستش بود یعنی شبنم و سارا رو گذاشت پشت پنجره اتاقش? کنار گلدون شمعدونی.سارا که موهای بلند و قشنگی داشت مشغول حرف زدن با شبنم بود.آخه اونم مثل بقیه عروسک ها خیلی شبنم رو دوست میداشت.
یه دفعه بچه هایی که داشتند توی کوچه فوتبال میکردند توپ رو شوت کردند و خورد توی پنجره.پنجره شکست و سارا افتاد تو کوچه.
کلاغ سیاه که عاشق عروسک ها بود و هر جا عروسکی میدید اونو برمیداشت و میبرد به خونه اش؛ وقتی سارا رو دید بال زد و بال زد تا بیاد برش داره.
شبنم کلاغ رو دید. خیلی ترسید.گفت خدایا چه طور به سارا کمک کنم. یه فکری به سرش زد.
خودش رو کشید و کشید جلو و رسوند به گلدون بعد هم گلدون رو انداخت پایین. وقتی گلدون افتاد توی کوچه و شکست کلاغه سیاه ترسید و فرار کرد.
ولی خود شبنم هم با گلدون پرت شد تو کوچه.افتاد توی گل ها و تازه دستش هم شکست.
به خاطر سر و صدایی که شده بود زهرا دوید اومد توی اتاق ببینه چه خبره
بچه های کوچه هر چیزی که دیده بودند رو واسه زهرا تعریف کردن.زهرا دوید رفت عروسک هاش رو برداشت.شبنم رو بوسید.زهرا هم خوشحال بود هم ناراحت.ناراحت بود چون دست عروسک عزیزش شکشته بود و خوشحال بود چون میدید که چه عروسک خوبی داره
زهرا دست شبنم رو چسب زد و درست کرد.بعد هم سارا و شبنم رو گذاشت توی قفسه عروسک ها پیش بقیه.
فردای اونروز وقتی زهرا دوستش رو دید بهش ماجرا رو گفت. بعدش خندید و گفت که: تو اگه همچین عروسکی داشتی اونو بیشتر از بقیه دوست نداشتی؟


نقد و پیشنهادات به قصه تولیدی1:


پیشنهاد1:

عشق کلمه مناسب با کلاغ نیست بهتره علاقه جایگزین بشه.


پیشنهادات2:

با توجه به مطالب کارگاه قصه نویسی چندتا نکته در مورد داستانتون به ذهن حقیر می رسه که خدمتتون عرض می کنم:
1.داستان خیلی صریح در مورد موضوع دوست داشتن عروسک صحبت میکنه و کم تر باعث تفکر بچه میشه به نظرم ماجرای پرت شدن از پنجره در حضور زهرا و دوستش بعد از سوال دوستش که چرا شبنم رو بیشتر دوست داره اتفاق بیفته و بعد هم مکالمه ای صورت نگیره
نهایتا مادر با طرح چند پرسش از کودک زمینه ی برداشت صحیح که نتیجه ی تفکر کودک است رو ایجاد کند

2.مکالمات در داستان کمه و بیشتر حس میشه یک راوی قصه رو تعریف میکنه بهتر بود به طور مثال به این صورت بود:
مامان صدا زد: زهرا جان نهار آماده است بیا دخترم
زهرا شبنم و سارا رو گذاشت کنار گلدون شمعدونی و همین طور که موهاشونو نوازش میکرد گفت: شبنم، سارا، مواظب هم باشین من زود برمی گردم.

پیشنهاد3:

داستان خانم استکی مرا به یاد داستان مرحوم دولابی انداخت.(پنهان شدن پدر در پشت پرده) به نظرم اگر همان طور که استاد محترم فرموده اند عروسکها دست ساز خود زهرا باشند ارتباط آن با خلق شدن ما توسط خداوند بهتر در ذهن او شکل می گیرد. علاوه بر آن اگر داستان به گونه ای تغییر کند که شبنم نه تنها به دلیل خوب بودن که به دلیل اطاعت کردن بیشتر مورد تایید و محبت زهرا است بهتر است
مثل همین داستانی که از مرحوم دولابی نقل شده که بچه زرنگ به دلیل آنکه حرف آقا را گوش داده بود بهتر بود. پس هنگامی که دوست زهرا از او می پرسد چرا شبنم را بیشتر از همه دوست داری، زهرا یک عرصه امتحان برای عروسکها به وجود آورد و پنهان شود و با دوستش از پشت پرده منتظر نتیجه بمانند.

پیشنهاد4:

به نظرم رسید که اگر واژه خیلی ترسیده بود از داستان حذف میشد و کلمه دیگری مثل نگران حال ساراشده بودجایگزین میشد بهتر بود-البته با ذکر دلیل - چرا که یکی از اهداف داستان برجسته کردن صفات اخلاقی در وجود ائمه اطهار است و ممکن است ترس از پیشامدها، نتواند تفکر صحیحی را به کودک القا کند.


پیشنهاد5:


شاید اگر اسم مناسب تری برای عروسکها انتخاب میشد بهتر بود چرا که اگر کودک با شبنم ارتباط پیدا کند حتی نسبت به اسم او هم علاقه مند خواهد شد و ما میتوانیم از به وجود آمدن این ارتباط نهایت استفاده را برده و او را نسبت به اسامی حضرت صدیقه اطهر علاقه مند کنیم مثل :محدثه،مطهره،انسیه 


قصه تولیدی 2:

زهرا و هدی دو تا دوست مهربون بودند. خونه شون هم نزدیک هم بود و همسایه بودند. یه روز وقتی داشتند با هم از مدرسه برمی گشتند، هدی گفت: زهرا دیروز دایی م از مشهد آمده بودند. برام یه عروسک سوغاتی آورده بودند. من یه عروسک جدید دارم.
زهرا گفت: چه جالب، اتفاقا دیروز دوست مامانم تو تلگرام الگوی ساختن یه عروسک پارچه ای را گذاشته بود. وقتی مامان اون را بهم نشون دادند، بهشون گفتم: مامانی! میشه با تکه پارچه هایی که دارین با هم چند تا عروسک پارچه ای با شکل ها و رنگهای مختلف درست کنیم؟ مامانم خندیدند و گفتند: بله البته. بعدشم دست به کار شدیم و با کمک مامانم 4 تا عروسک درست کردم: حسنا، سارا، یلدا، تینا. هدی تو چند تا عروسک داری؟
هدی انگشتاش را جلو آورد و گفت: بگذار بشمارم: یکی اون بلوز آبیه، یکی اون کوچولوه، یکی اون مو طلاییه، یکی اون عروسک بزرگه و یکی هم همین که دیروز داییم بهم هدیه دادند: با اون میشه (با حرکت انگشتان): 1-2-3-4-5
زهرا گفت: هدی میای خونه ما تا عروسکهایی که خودم درست کردم بهت نشون بدم؟
هدی با خوشحالی گفت: البته. خیلی دلم میخواد بیام. اما کمی که فکر کرد، گفت: آخه الان که وقت ناهاره، تازه از مامانم هم اجازه نگرفته ام.
زهرا گفت: پس عصر از مامانت اجازه بگیر و بیا.
عصر زهرا خوابیده بود که با صدای زنگ بیدار شد. با خوشحالی چشم هاش را باز کرد و با خودش گفت: حتما هدی است. بعدشم از جا پرید و رفت در را باز کرد. به همدیگه سلام کردند و هدی وارد خانه شد. هدی به مامان زهرا که به سمت در می آمد سلام کرد و بعد با زهرا به طرف اتاقش رفتند.
زهرا همین طور که داشت در اتاق را باز می کرد گفت: هدی من امروز که از مدرسه برگشتم، برای حسنا کوچولوم یه چادر هم درست کردم. اول برای حسنا. هدی گفت: اول حسنا؟
زهرا گفت: بله. چون بهترین عروسکمه. از همه شون بیشتر دوستش دارم.
هدی با تعجب گفت: چرا؟
تا زهرا آمد جواب هدی را بده یکدفعه صدای شکستن گلدان هر دو تا شون را شوکه کرد.
هدی گفت: چی بود؟
زهرا به طرف پنجره دوید.
یک دفعه دید شیشه پنجره شکسته و ؛ گلدان و سارا و حسنا هر سه تا شون از پنجره پایین افتاده اند.
زهرا با عجله همین طور که آب دهانش را قورت می داد و اشک در چشم هاش جمع شده بود، گفت: هدی باید بریم پایین ببینیم چی شده...
زهرا چادرش را از روی جالباسی برداشت و دوید به سمت در. هدی هم به دنبالش دوید. وقتی رسید پایین. بچه های کوچه هر چیزی که دیده بودند رو واسه زهرا تعریف کردند. اونها گفتند: زهرا ما را ببخش! ما داشتیم توی کوچه فوتبال میکردیم توپ خورد توی پنجره. پنجره شکست و سارا افتاد تو کوچه.
یکدفعه کلاغ سیاه با سرعت به سمت سارا بال زد تا اون را برداره و به خونه اش ببره؛ وقتی حسنا کلاغ رو دید. گفت: وای زهرا به ما گفته بود باید مراقب هم باشیم. یلدا، تینا بیایید کمک. یلدا و تینا فقط ایستاده بودند گریه می کردند. حسنا با خودش گفت:خدایا کمکم کن. چه طور به سارا کمک کنم؟ همون موقع یه فکری به سرش زد.
خودش رو کشید و کشید جلو و رسوند به گلدون بعد هم گلدون رو انداخت پایین. وقتی گلدون افتاد توی کوچه و شکست کلاغه سیاه ترسید و فرار کرد.
ولی خود حسنا هم با گلدون پرت شد تو کوچه. افتاد توی گل ها و تازه! دستش هم شکست.زهرا دوید رفت عروسک هاش رو برداشت. حسنا رو بوسید و در بغل گرفت و خاکهای چادرش را تکاند. و همینطور که اشکهای خودش را پاک می کرد، گفت: آفرین حسنا جون! تو به خاطر اینکه من بهت گفته بودم مراقب دوستت باشی جون خودت را به خطر انداختی. چقدر تو خوبی که همیشه حرفهای من را با دقت گوش میدی و بهش عمل می کنی.
 بعدشم سارا را بغل کرد و بوسید.
زهرا هم خوشحال بود هم ناراحت. ناراحت بود چون دست عروسک عزیزش شکسته بود و خوشحال بود چون میدید که چه عروسک خوبی داره.
بعد با هم رفتند داخل خانه . زهرا دست حسنا رو دوباره درست کرد. بعد هم حسنا و سارا رو گذاشت توی قفسه عروسک ها پیش بقیه.
بعد رو کرد به هدی و گفت: حالا فهمیدی چرا حسنا بهترین عروسکمه؟!

 

پیشنهادات بر قصه تولیدی 1 و 2:

بنده قصه های تولیدی را که در پاسخ به سؤال دختر 4.5ساله که پرسیده بودند " مامان! چرا خدا امام ها رو بیشتر از ما دوست داره؟ " نوشته شده بود بازنویسی کردم.

البته باز هم باید اعتراف کنم که این داستان در حد پروراندن حداقلی، ایده های دوستان نوشته شده و نیاز به مشارکت بالای مادران عزیز برای پخته شدن دارد. به همین دلیل تا ارایه نظرات کامل دوستان بر اساس بازخورد کودکشان، برای بازنویسی نهایی منتظر می مانیم.

لطفا هر گونه تغییر در متن داستان که بر اساس ذهن کودکتان اعمال نموده اید با ما درمیان بگذارید. برای مثال شخصیت های اصلی داستان خانم استکی دختر هستند و اگر مادری می داند که پسرش از این داستان استقبال نمی کند، داستان را با تغییر شخصیت ها مثلا یک پسر بچه و ماشین ها یا عروسکهای پارچه ای حیوانی تعریف کند و حتما وقتی بازخورد قصه را در گروه قرار می دهید همه این موارد را عنوان کنید.


 قبل از تعریف قصه لطفا نکات زیر را که به بهانه این داستان نوشته شده است را با دقت بخوانید:


 1- ما در جلسات هم اندیشی یاد گرفته ایم که سوال دختر خانم استکی سؤال وجدانی همه بچه های این سن است، چه آن را به زبان بیاورند چه به زبان نیاورند، پس ما با تعریف این قصه و قصه های مشابه حداقل یک سوال اعتقادی او را بی پاسخ نگذاشته ایم.


اهم وظایف گروه تمرین عملی هم همین است که مادران عزیز سؤالات اعتقادی فرزندانشان را همراه با ذکر سن او بپرسند تا با راهنمایی استاد اشترانی و همفکری و هم اندیشی دسته جمعی بتوانیم قصه هایی برای پاسخ به آن سوال که سوال همه بچه های آن سن است نوشته و به عنوان سرمایه ای ارزشمند بایگانی گردد.


 2- یکی از راه هایی که ما می توانیم به انتقال درون مایه قصه به کودک پی ببریم این است که با پرسیدن سوالاتی از او بعد از تعریف قصه، او را همراهی کنیم. پس دوستان عزیزی که قصه هایشان را در این صفحه به اشتراک می گذارند، حتما در کنار قصه دو الی سه سوال که از نظر نویسنده با پاسخ کودک به انها متوجه دریافت مفهوم توسط کودک می شوند را طراحی نمایند تا هر مادری قصه را برای فرزندش تعریف کرد، سوال ها را هم بپرسد. البته بعضی از کودکان ممکن است به روش های دیگری از جمله تعریف مجدد قصه توسط خودشان این بازخورد را به ما بدهند اما یک روش مهم همین طرح سوال است.


 3- هر مادری بیش از هرکس به رشد تحولی کودک خود اشراف دارد که می تواند قصه را بر اساس فهم کودک برای او تعریف و میزان انتقال مفهوم به او را دریافت کند. گاهی ممکن است مادر احساس کند که برای جا افتادن این مفهوم قصه های بیشتری نیاز است برای کودکش تعریف کند پس حتما این کار را انجام میدهد.
اگر هر کدام از ما دقت کنیم متوجه خواهیم شد که این اشراف بر رشد تحولی فرزندمان مربوط به زمان حال است و مسلما یک سال دیگر چنین اشرافی به یک سال پیش او نخواهیم داشت و در مواردی ممکن است کاملا فراموش کنیم او دقیقا در چه مرحله ای قرار داشته است.

 پس مادران عزیز تاریخ تعریف قصه برای کودک، سن کودک، پاسخ او به سوالات و هر گونه بازخورد او از جمله نقاشی و ... را حتما ثبت نمایند و علاوه بر آن برای نویسنده قصه، در تلگرام یا بعد از بایگانی در وبلاگ ارسال نمایند. جمع آوری همه این موارد مقدمه یک پروژه دقیق علمی است که موجبات آن را ایمان و همت شما عزیزان فراهم می آورد.

کودکانی که در جلسه هیات دفتر نقاشی هدیه گرفتند از دفترشان برای ثبت بازخورد قصه ها استفاده کنند.



قصه تولیدی3 :

 
بالأخره لنگه دوم جورابم هم دوخته شد. حالا شده بودیم چند تا عروسک پارچه ای که ریحانه و مامانش همه ما را با خرده پارچه هایی که از خاله اش گرفته بود، درست کرده بودند. نگاهی به دست ها و پاهای پارچه ای خودم انداختم. خیلی خوب شده بود.
ریحانه همه ما را بغل کرد و کنار قفسه اسباب بازی هایش رفت. یکی یکی ما را برداشت و داخل قفسه ها گذاشت. این صباست. این یکی مریم. اینم هدیه و این یکی هم هانیه. از این به بعد من و شماها با هم دوست هستیم. هر کس ریحانه را دوست دارد باید به حرف های او گوش بدهد. ریحانه اسم من را گذاشته بود هانیه. از این اسم خیلی خوشم آمد.
بعد ریحانه همه ما را یکی یکی بوسید و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد ریحانه در حالی که چادر کوچولویش را سرش کرده بود و یک پاکت سفید کاغذی در دستش بود وارد اتاق شد. ریحانه پاکت سفید را روی میز گذاشت وگفت: عروسک های خوشگلم! ما داریم می رویم پدربزرگ را از بیمارستان بیاوریم. او چند روزی خانه ما مهمان است. به این پاکت دست نزنید، ما زود برمی گردیم. ریحانه با شنیدن صدای مامان که او را صدا می کرد برای ما دستی تکان داد و در اتاق را بست و رفت. صبا گفت: چه پاکت جالبی! برویم ببینیم داخل آن چه چیزی هست؟ هدیه گفت: حتما ریحانه برای ما خوراکی خریده، خوب است همین الان آن را بخوریم. من هم دلم می خواست بدانم داخل آن پاکت کوچولو چه چیزی است. مریم گفت: بچه ها مگر نشنیدید ریحانه چی گفت؟ ما عروسک های ریحانه ایم. هر حرفی به ما بزند حتما باید به آن گوش کنیم. من گفتم: مریم درست می گوید. اصلا بیایید یک بازی بکنیم. مریم گفت: بچه ها من خیلی خسته ام، شما بازی کنید تا من کمی استراحت کنم. مریم اولین عروسکی بود که ریحانه درست کرده بود. او در دوختن ما به ریحانه کمک کرده بود و حالا خیلی خسته بود. مریم چشم هایش را بست و خوابید. ما سه تا هم شروع کردیم قایم باشک بازی. سعی می کردیم آرام بازی کنیم تا مریم بیدار نشود. وقتی یک نفر از ما یکی دیگر را پیدا می کرد دستمان را روی دهان می گذاشتیم و می خندیدیم تا سر و صدا نشود.

حسابی خسته شده بودیم. صبا گفت: کمی آب بخوریم، روی میز آب هست. سه نفری به طرف میز دویدیم. هدیه دستش را به طرف لیوان آب برد که یکدفعه چشمش به پاکت سفید افتاد. رو کرد به من و صبا و گفت: بچه ها! احتمالا داخل پاکت خوراکی هست، برویم نگاه کنیم. صبا گفت: شاید ریحانه برای ما هدیه خریده باشد، چه اشکال دارد الان هدیه مان را ببینیم. هدیه دستش را جلو برد، پاکت را برداشت، آن را باز کرد و گفت: نگفتم! این جا کلی خوراکی هست. چه شکلات های رنگی جالبی! صبا گفت: به من هم بده. هدیه یکی از شکلات ها را در دهان گذاشت و یکی هم به صبا داد. بعد یکی دیگر را در آورد و در دست من گذاشت که یکدفعه دستش به لیوان آب خورد. لیوان روی زمین افتاد و شکست. با صدای شکستن لیوان مریم از خواب پرید و گفت: دارید چه کار می کنید؟ من شکلات را در دستم قایم کردم. مریم از رختخواب بلند شد و جلوتر آمد. نگاهی به پاکت باز شده انداخت و گفت: ای وای چرا به این ها دست زدید؟ هدیه گفت: ما فکر کردیم این ها شکلات است اما خیلی تلخ بود. مریم گفت: مگر شما از اینها خوردید؟ صبا گفت: در دهانمان گذاشتیم اما از بس تلخ است نمی توانیم بخوریم. مریم با عجله سطل کنار اتاق را جلو آورد و به بچه ها گفت: زود باشید آن ها از دهانتان در بیاورید و داخل سطل بیندازید. هدیه و صبا شکلات هایی که در دهانشان نگه داشته بودند را در سطل انداختند. من هم با خجالت جلو رفتم و دستم را باز کردم تا شکلات داخل سطل بیفتد. مریم گفت: حالا بیایید کمک کنید تا اتاق را جارو کنیم. مریم سیم جاروبرقی را داخل پریز زد. هنوز آن را روشن نکرده بودیم که صدای باز شدن در آمد. به طرف در برگشتیم. ریحانه بود که دم در اتاق ایستاده بود و لبخند می زد. ناگهان چشم ریحانه به پاکت باز روی میز افتاد. لبخند ریحانه از روی صورتش پاک شد و با ناراحتی گفت: چه کسی به این پاکت دست زده است؟ هدیه و صبا شروع کردند به گریه کردن. من گفتم: ریحانه جان! من و هدیه و صبا می خواستیم از این خوراکی های تلخ بخوریم اما نخوردیم چون مریم بیدار شد و نگذاشت ما این کار را بکنیم. ریحانه نفس راحتی کشید و گفت: این ها داروهای پدربزرگ بود که پدر از داروخانه گرفته بود و به من داده بود تا بعدا برایش ببرم. خدا را شکر. به خیر گذشت. بعد جارو را از دست مریم گرفت و گفت: مریم جان! تو همه عروسک های من را نجات دادی.


ریحانه با مهربانی همه ما را بغل کرد و در قفسه ها گذاشت و بعد شروع به جارو کشیدن اتاق کرد. صبا خندید و گفت: چه شکلات های تلخی بود! هدیه گفت: خوب شد نخوردیم و گرنه امشب را باید در بیمارستان می خوابیدیم. همه با هم خندیدیم و به مریم نگاه کردیم. صبا گفت: مریم درست می گفتی که هر چه ریحانه می گوید به نفع خود ماست. خوش به حالت که به حرف او گوش کردی. اگر من جای ریحانه بودم یک هدیه خوشگل برایت می خریدم. من هم کمی فکر کردم و گفتم: اما اگر من جای ریحانه بودم امشب مریم را پیش خودم می خواباندم. هدیه گفت: من هم همین طور.
در همین لحظه ریحانه جاروبرقی را خاموش کرد و مریم را بغل کرد و گفت: امشب مریم پیش من می خوابد. چهار نفری به هم نگاه کردیم و باز از ته دل خندیدیم.


نقد و پیشنهادات به قصه تولیدی3:

پیشنهاد 1:

ولی نکته ای که هست اینکه برای دختر من که 5 سالش هست این قصه مقداری سنگین بود. احساس میکردم وسط هاش گیج شده.هدیه و هانیه و مریم و صبا و ریحانه یه عالمه شخصیت که بینشون و تفاوتشون رو نمی تونست تشخیص بده‌. این قصه با این شرح جزیات برای سنین 7 تا 9 مناسب هست به گمانم. یعنی برای سن 5 سال که به نظرم واقعا سنگینه.
چرا از شخص راوی استفاده نکردید با توصیفات ملموس تر و ادبیات بچه گانه تر؟

 یه نکته ی دیگری هم که به نظرم رسید اینکه باید طوری شخصیت مریم را مهربان تر ترسیم کنیم.یعنی طوری که مریم با عشق و عطوفت نسبت به سایر عروسک ها رفتار کند. الان شخصیتش بیشتر شبیه کسی است که میخواهد خود شیرینی کند.
و دیگر اینکه هیجان قصه را بالا ببریم که خسته کننده نشود

پیشنهاد 2:

با توجه به مطالب فوق آنچه به نظر من رسید این است که داستان از نظر قواعد قصه نویسی خوب بوده ولی مناسب کودکان بالای شش سال است .بعد از شش سالگی کودک وارد دوران عملیات منطقی شده و خود محوری کودک کم می شود .بنابر این می تواند درک کند راوی این داستان یک عروسک است و می تواند خود را جای او بگذارد.از طرف دیگر موضوع داستان غیر واقعی و ساده است و کودک در این سنین متوجه غیر منطقی بودن آن می شود.بنابراین من فکر می کنم موضوع داستان و نوع نگارش متناسب هم نیست.آنچه به نظر من می رسد این است که می توان این داستان را به صورت ساده تر برای کودکان زیر شش سال بیان کرد .از طرف دیگر چون کارهایی که عروسک ها انجام می دهند برای کودک کاملا عینی و ملموس است بهتر است به جای عروسک از شخصیت کودک واقعی استفاده کرد تا از دید کودک غیر منطقی به نظر نرسد. از شخصیت کودک برای موضوع های غیر ملموس تر می توان استفاده کرد.

 

پیشنهاد3:

این نکته به نظر میرسه که عمل منفی برای کودک زیر هفت سال نباید تعریف بشه زیرا او از صدق محض خویش متوجه چیزی جز آنچه هست میشود بنده داستان را به اینگونه برای دختر 4سال و9ماهه خود تعریف کردم که در حین بازی به پاکت خوردند ودر نهایت او دوست داشت جای ریحانه باشد که بتواند عروسک بسازد.

 

قصه شماره 1 (قصه نهایی)


" ریحانه و عروسک ها"

چشم هایم را باز کردم. ریحانه من را جلوی صورتش گرفته بود و به من نگاه می کرد. حالا شده بودیم چند تا عروسک پارچه ای که ریحانه و مامانش همه ما را با خرده پارچه هایی که از خاله اش گرفته بود، درست کرده بودند. نگاهی به دست ها و پاهای پارچه ای خودم انداختم. خیلی خوب شده بود.
ریحانه همه عروسک هایش را بغل کرد و کنار کمد اسباب بازی هایش رفت. یکی یکی ما را برداشت و داخل طبقه ها گذاشت.
بعد برای هر کدام از ما اسمی انتخاب کرد. این صباست. این یکی مریم. اینم هانیه. از این به بعد من و شماها با هم دوست هستیم. هر کس من را دوست دارد باید به حرف های من گوش بدهد.
ریحانه اسم من را گذاشته بود هانیه. از این اسم خیلی خوشم آمد.

بعد ریحانه همه ما را یکی یکی بوسید و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد ریحانه در حالی که چادر کوچولویش را سرش کرده بود و یک پاکت سفید کاغذی در دستش بود وارد اتاق شد. ریحانه پاکت سفید را روی میز گذاشت وگفت: عروسک های خوشگلم! ما داریم می رویم بابابزرگ را از بیمارستان بیاوریم. او چند روزی خانه ما مهمان است. به این پاکت دست نزنید، ما زود برمی گردیم. ریحانه با شنیدن صدای مامان که او را صدا می کرد برای ما دستی تکان داد و در اتاق را بست و رفت. بعد از رفتن ریحانه صبا نگاهی به پاکت کاغذی انداخت و گفت: چه پاکت جالبی! برویم ببینیم داخل آن چی هست؟ شاید ریحانه برای ما خوراکی خریده، خوب است همین الان آن را بخوریم. من هم دلم می خواست بدانم داخل آن پاکت کوچولو چه چیزی است. آمدم چیزی بگویم که مریم گفت: بچه ها مگر نشنیدید ریحانه چی گفت؟ ما عروسک های ریحانه هستیم. هر حرفی به ما بزند باید به آن گوش کنیم. کمی فکر کردم وگفتم: مریم درست می گوید. بچه ها! اصلا بیایید یک بازی بکنیم. مریم گفت: بچه ها ریحانه فرصت نکرده خرده پارچه های روی زمین را جمع کند، من میروم این کار را انجام بدهم و برگردم. مریم از اتاق بیرون رفت. ما دو تا هم شروع کردیم قایم باشک بازی.

بعد از کلی بدو بدو، حسابی خسته شده بودیم. صبا گفت: هانیه! برویم کمی آب بخوریم، روی میز آب هست. دو نفری به طرف میز دویدیم. صبا دستش را به طرف لیوان آب برد که دوباره چشمش به پاکت سفید افتاد. رو کرد به من و گفت: هانیه! احتمالا داخل پاکت خوراکی هست، برویم نگاه کنیم. من گفتم: شاید هم ریحانه برای ما هدیه خریده باشد، چه اشکال دارد الان هدیه مان را ببینیم. صبا دستش را جلو برد، پاکت را برداشت، آن را باز کرد و گفت: نگفتم! این جا کلی خوراکی هست. چه شکلات های رنگی جالبی! من گفتم: به من هم بده. صبا یکی از شکلات ها را در دهان گذاشت. بعد یکی دیگر را در آورد و در دست من گذاشت که یکدفعه دستش به لیوان آب خورد. لیوان با صدای بلندی به زمین خورد و شکست.


با صدای شکستن لیوان مریم به سرعت داخل اتاق دوید و گفت: دارید چه کار می کنید؟ من شکلات را در دستم قایم کردم. مریم جلوتر آمد. نگاهی به پاکت باز شده انداخت و گفت: ای وای چرا به این ها دست زدید؟ صبا گفت: ما فکر کردیم این ها شکلات است اما خیلی تلخ بود. مریم گفت: مگر شما از اینها خوردید؟ صبا گفت: در دهانم گذاشتم اما از بس تلخ است نمی توانم بخورم. مریم با عجله سطل کنار اتاق را جلو آورد و گفت: زود باشید آن ها را داخل سطل بیندازید. صبا شکلاتی که در دهانش نگه داشته بود را در سطل انداخت. من هم در حالی که از خجالت سرم را زیر انداخته بودم، جلو رفتم و دستم را باز کردم تا شکلات داخل سطل بیفتد. مریم ما را بغل کرد و بوسید. بعد خم شد و گفت: حالا بیایید کمک کنید تا خرده شیشه های روی زمین را با هم جمع کنیم. مشغول جمع کردن شدیم که یکدفعه صدای باز شدن در آمد. به طرف در برگشتیم. ریحانه بود که دم در اتاق ایستاده بود و لبخند می زد. ناگهان چشم ریحانه به پاکت باز روی میز افتاد. لبخند ریحانه از روی صورتش پاک شد و با ناراحتی گفت: چه کسی به این پاکت دست زده؟ صبا شروع کرد به گریه کردن. من گفتم: ریحانه جان! من و صبا می خواستیم از این خوراکی های تلخ بخوریم اما نخوردیم چون مریم به موقع رسید و نگذاشت ما این کار را بکنیم. ریحانه نفس راحتی کشید و گفت: این ها داروهای بابابزرگ بود که پدر از داروخانه گرفته بود و به من داده بود تا بعدا برایش ببرم. خدا را شکر. به خیر گذشت. بعد جلو آمد دست مریم را گرفت و گفت: از تو ممنونم مریم جان! تو همه عروسک های من را نجات دادی.

ریحانه با مهربانی همه ما را بغل کرد و در طبقه های کمد گذاشت و گفت: بروم جارو بیاورم خرده شیشه ها را جمع کنم. ریحانه از اتاق بیرون رفت. صبا خندید و گفت: چه شکلات های تلخی بود! خوب شد نخوردیم و گرنه امشب تا صبح باید دل درد می کشیدیم. هر سه تا خندیدیم. من رو به مریم کردم و گفتم: مریم درست می گفتی که هر چه ریحانه می گوید به نفع خود ماست. خوش به حالت که به حرف او گوش کردی. اگر من جای ریحانه بودم یک هدیه خوشگل برایت می خریدم. صبا هم کمی فکر کرد و گفت: من هم همین طور، یک هدیه بزرگ.
در همین لحظه ریحانه در حالی که دست هایش را پشتش پنهان کرده بود، وارد اتاق شد. همه به طرف او نگاه کردیم. ریحانه رو به روی ما ایستاد، دستش را جلو آورد و یک روسری صورتی زیبا را باز کرد. بعد رو به ما کرد و گفت: مامان این روسری را برای من خریده، من هم می خواهم آن را به بهترین عروسکم هدیه بدهم. همه ما به مریم نگاه کردیم. ریحانه جلو آمد، روسری را روی سر مریم انداخت و کمی جابجا کرد. خیلی به او می آمد. مریم از ریحانه تشکر کرد و به ما گفت: هر وقت دوست داشته باشید شما هم می توانید روسری جدید را بپوشید. من و صبا مریم را بغل کردیم و از ریحانه به خاطر درست کردن دوست خوبمان مریم، تشکر کردیم.

?سوالاتی که بایستی بعد از قصه از کودک پرسیده شود؟

1- در این قصه چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟

2- اگر جای ریحانه بودی چه کسی را بیشتر از همه دوست داشتی؟ چرا؟

3- نقاشی کودک و تعریف قصه توسط او.

 

لطفا بازخورد قصه را در قسمت نظرات یا به ایمیل نویسنده ارسال نمایید.

ایمیل نویسنده قصه شماره1: m313.shabani@gmail.com


[ جمعه 94/4/12 ] [ 2:0 عصر ] [ مدیر کارگاه قصه نویسی معارفی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

همه اعضای مزرعه ایمانی وعلمی بایستی به تعمیق اعتقادات خود بپردازند و سیر مطالعاتی عمومی همه اعضا باید در بردارنده مطالعات معرفتی باشد. بر همین اساس هر چند خانواده با یکدیگر در طی جلسات هفتگی که با هم دارند قسمتی از معارف را مورد مطالعه و بحث و بررسی قرار داده و همان محتوا را درقالب‌های کودکانه اعم از قصه، بازی و... ریخته و با ارائه صورتجلسات هفتگی در وبلاگ دست آوردهای خود را در اختیار سایر اعضا قرار می‌دهند. پیشنهاد ایشان در زمینه سیر مطالعات معرفتی عمومی همه اعضای مزرعه ایمانی و علمی نیز، ذیل عنوان "سیر مطالعات اعضا" در موضوعات وبلاگ درج شده است. درکنار این سیر مطالعاتی برنامه علمی معارفی ایشان در جلسات هم اندیشی ماهیانه می‌باشد که به بیان نکاتی معارفی و روش تبدیل آن برای نوجوان و کودک می‌پردازند. 2. دومین محور مزرعه، که باز شامل عموم است مطالعه کتب روانشناسی اعم از روانشناسی رشد، روانشناسی اجتماعی، روانشناسی شخصیت و بهداشت روانی با تکیه بر منابع اسلامی است چرا که علم روان شناسی از روش‌های تبدیل محتوای معارف کسب شده بوده و همچنین با توجه به تمرکز این گروه بر روی تربیت توحیدی کودک، اگر قرار باشد تمام دست آوردهایمان را به کودک منتقل کنیم گریزی نیست از اینکه به ابزار شناخت روان او بر اساس سن، جنس و شخصیتش تجهیز شویم. 3. سومین محور مزرعه، تسلط به زبان ارتباط با کودک و در واقع فراگیری شیوه انتقال محتوای معارفی به کودک است که در این میان قصه‌گویی و قصه نویسی نقش بسیار مهمی را بر عهده داشته و شرکت در کارگاه قصه نویسی حضوری یا آنلاین و دست به قلم شدن برای نوشتن قصه‌های کودکانه از ابتدای امر، از فعالیتهای گروه بوده است. • لازم به ذکر است که امر تربیت مقوله وسیعی است و بر ما لازم است که به همه جنبه‌های تربیت کودک اعم از تربیت اخلاقی، تربیت هیجانی، مهارت‌ها، انس با قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) و ... به عنوان قسمتی از روند تربیت کودکان توجه ویژه داشته و عنایت به بخشی ما را به غفلت در بخشی دیگر دچار نکند پس تمام این موارد نیز در دستور کار مزرعه ایمانی و علمی جهت پرداختن به آن قرار دارد که هر چند وقت یکبار، فعالیت علمی و عملی بر روی یک یا چند اصل به عنوان چشم انداز آن مقطع، مورد توجه قرار می گیرد."
لینک های مفید
صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 119
بازدید دیروز: 27
کل بازدیدها: 337178