قصه شماره 1
" ریحانه و عروسک ها"
چشم هایم را باز کردم. ریحانه من را جلوی صورتش گرفته بود و به من نگاه می کرد. حالا شده بودیم چند تا عروسک پارچه ای که ریحانه و مامانش همه ما را با خرده پارچه هایی که از خاله اش گرفته بود، درست کرده بودند. نگاهی به دست ها و پاهای پارچه ای خودم انداختم. خیلی خوب شده بود.
ریحانه همه عروسک هایش را بغل کرد و کنار کمد اسباب بازی هایش رفت. یکی یکی ما را برداشت و داخل طبقه ها گذاشت.
بعد برای هر کدام از ما اسمی انتخاب کرد. این صباست. این یکی مریم. اینم هانیه. از این به بعد من و شماها با هم دوست هستیم. هر کس من را دوست دارد باید به حرف های من گوش بدهد.
ریحانه اسم من را گذاشته بود هانیه. از این اسم خیلی خوشم آمد.
بعد ریحانه همه ما را یکی یکی بوسید و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد ریحانه در حالی که چادر کوچولویش را سرش کرده بود و یک پاکت سفید کاغذی در دستش بود وارد اتاق شد. ریحانه پاکت سفید را روی میز گذاشت وگفت: عروسک های خوشگلم! ما داریم می رویم بابابزرگ را از بیمارستان بیاوریم. او چند روزی خانه ما مهمان است. به این پاکت دست نزنید، ما زود برمی گردیم. ریحانه با شنیدن صدای مامان که او را صدا می کرد برای ما دستی تکان داد و در اتاق را بست و رفت. بعد از رفتن ریحانه صبا نگاهی به پاکت کاغذی انداخت و گفت: چه پاکت جالبی! برویم ببینیم داخل آن چی هست؟ شاید ریحانه برای ما خوراکی خریده، خوب است همین الان آن را بخوریم. من هم دلم می خواست بدانم داخل آن پاکت کوچولو چه چیزی است. آمدم چیزی بگویم که مریم گفت: بچه ها مگر نشنیدید ریحانه چی گفت؟ ما عروسک های ریحانه هستیم. هر حرفی به ما بزند باید به آن گوش کنیم. کمی فکر کردم وگفتم: مریم درست می گوید. بچه ها! اصلا بیایید یک بازی بکنیم. مریم گفت: بچه ها ریحانه فرصت نکرده خرده پارچه های روی زمین را جمع کند، من میروم این کار را انجام بدهم و برگردم. مریم از اتاق بیرون رفت. ما دو تا هم شروع کردیم قایم باشک بازی.
بعد از کلی بدو بدو، حسابی خسته شده بودیم. صبا گفت: هانیه! برویم کمی آب بخوریم، روی میز آب هست. دو نفری به طرف میز دویدیم. صبا دستش را به طرف لیوان آب برد که دوباره چشمش به پاکت سفید افتاد. رو کرد به من و گفت: هانیه! احتمالا داخل پاکت خوراکی هست، برویم نگاه کنیم. من گفتم: شاید هم ریحانه برای ما هدیه خریده باشد، چه اشکال دارد الان هدیه مان را ببینیم. صبا دستش را جلو برد، پاکت را برداشت، آن را باز کرد و گفت: نگفتم! این جا کلی خوراکی هست. چه شکلات های رنگی جالبی! من گفتم: به من هم بده. صبا یکی از شکلات ها را در دهان گذاشت. بعد یکی دیگر را در آورد و در دست من گذاشت که یکدفعه دستش به لیوان آب خورد. لیوان با صدای بلندی به زمین خورد و شکست.
با صدای شکستن لیوان مریم به سرعت داخل اتاق دوید و گفت: دارید چه کار می کنید؟ من شکلات را در دستم قایم کردم. مریم جلوتر آمد. نگاهی به پاکت باز شده انداخت و گفت: ای وای چرا به این ها دست زدید؟ صبا گفت: ما فکر کردیم این ها شکلات است اما خیلی تلخ بود. مریم گفت: مگر شما از اینها خوردید؟ صبا گفت: در دهانم گذاشتم اما از بس تلخ است نمی توانم بخورم. مریم با عجله سطل کنار اتاق را جلو آورد و گفت: زود باشید آن ها را داخل سطل بیندازید. صبا شکلاتی که در دهانش نگه داشته بود را در سطل انداخت. من هم در حالی که از خجالت سرم را زیر انداخته بودم، جلو رفتم و دستم را باز کردم تا شکلات داخل سطل بیفتد. مریم ما را بغل کرد و بوسید. بعد خم شد و گفت: حالا بیایید کمک کنید تا خرده شیشه های روی زمین را با هم جمع کنیم. مشغول جمع کردن شدیم که یکدفعه صدای باز شدن در آمد. به طرف در برگشتیم. ریحانه بود که دم در اتاق ایستاده بود و لبخند می زد. ناگهان چشم ریحانه به پاکت باز روی میز افتاد. لبخند ریحانه از روی صورتش پاک شد و با ناراحتی گفت: چه کسی به این پاکت دست زده؟ صبا شروع کرد به گریه کردن. من گفتم: ریحانه جان! من و صبا می خواستیم از این خوراکی های تلخ بخوریم اما نخوردیم چون مریم به موقع رسید و نگذاشت ما این کار را بکنیم. ریحانه نفس راحتی کشید و گفت: این ها داروهای بابابزرگ بود که پدر از داروخانه گرفته بود و به من داده بود تا بعدا برایش ببرم. خدا را شکر. به خیر گذشت. بعد جلو آمد دست مریم را گرفت و گفت: از تو ممنونم مریم جان! تو همه عروسک های من را نجات دادی.
ریحانه با مهربانی همه ما را بغل کرد و در طبقه های کمد گذاشت و گفت: بروم جارو بیاورم خرده شیشه ها را جمع کنم. ریحانه از اتاق بیرون رفت. صبا خندید و گفت: چه شکلات های تلخی بود! خوب شد نخوردیم و گرنه امشب تا صبح باید دل درد می کشیدیم. هر سه تا خندیدیم. من رو به مریم کردم و گفتم: مریم درست می گفتی که هر چه ریحانه می گوید به نفع خود ماست. خوش به حالت که به حرف او گوش کردی. اگر من جای ریحانه بودم یک هدیه خوشگل برایت می خریدم. صبا هم کمی فکر کرد و گفت: من هم همین طور، یک هدیه بزرگ.
در همین لحظه ریحانه در حالی که دست هایش را پشتش پنهان کرده بود، وارد اتاق شد. همه به طرف او نگاه کردیم. ریحانه رو به روی ما ایستاد، دستش را جلو آورد و یک روسری صورتی زیبا را باز کرد. بعد رو به ما کرد و گفت: مامان این روسری را برای من خریده، من هم می خواهم آن را به بهترین عروسکم هدیه بدهم. همه ما به مریم نگاه کردیم. ریحانه جلو آمد، روسری را روی سر مریم انداخت و کمی جابجا کرد. خیلی به او می آمد. مریم از ریحانه تشکر کرد و به ما گفت: هر وقت دوست داشته باشید شما هم می توانید روسری جدید را بپوشید. من و صبا مریم را بغل کردیم و از ریحانه به خاطر درست کردن دوست خوبمان مریم، تشکر کردیم.
?سوالاتی که بایستی بعد از قصه از کودک پرسیده شود؟
1- در این قصه چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟
2- اگر جای ریحانه بودی چه کسی را بیشتر از همه دوست داشتی؟ چرا؟
3- نقاشی کودک و تعریف قصه توسط او.
لطفا بازخورد قصه را در قسمت نظرات یا به ایمیل نویسنده ارسال نمایید.
ایمیل نویسنده قصه شماره1: m313.shabani@gmail.com