قصه شماره 2
"مامان مهربان "
هادی و مهدی زیر درخت انجیر خانه مشغول بازی بودند. آن ها برگ های خشک درخت را پیدا می کردند و با دو پا روی آن می پریدند و با صدای خش خش آن، هر دو می خندیدند. در همین لحظه صدای قد قدای مرغ خانه بالا رفت. هادی و مهدی که چند وقت بود منتظر بیرون آمدن جوجه ها از تخم مرغها بودند خودشان را به قفس کنار حیاط رساندند. چند قطعه پوست تخم مرغ کنار خانم مرغه ریخته بود. هادی و مهدی با خوشحالی دست همدیگر را گرفتند و گفتند: یعنی جوجه ها از تخم بیرون آمده اند؟ !
آن ها پشت تورهای قفس نشستند و منتظر ماندند تا خانم مرغه از جایش بلند شود. بعد از چند لحظه خانم مرغه تکانی خورد و بلند شد تا کمی این پا و آن پا کند. هادی و مهدی دو تا جوجه به رنگهای خاکستری و حنایی دیدند که در آشیانه خوابیده اند. دو تا دیگر از تخم مرغ ها هم ترک خورده بود. بچه ها خنده کنان به سمت داخل خانه دویدند. مامان کنار پذیرایی پشت میز مطالعه نشسته بود و به کتابی که روی میز، باز کرده بود نگاه می کرد. با سر و صدای بچه ها مامان به آن ها نگاه کرد و گفت: چی شده؟
بچه ها گفتند: مامان! مامان! جوجه ها از تخم بیرون آمده اند. مامان لبخندی زد و در حالی که کتاب را می بست گفت: حالا باید غذای جوجه ها را ببریم، حتما خیلی گرسنه اند. مامان و بچه ها ذرت آرد شده را در ظرف کوچکی ریختند و جلوی خانم مرغه گذاشتند. خانم مرغه بلند شد و با نوکش کمی از آردها را جلوی جوجه ها ریخت. جوجه ها آرد را دیدند و شروع به خوردن کردند. خانم مرغه چند بار برای جوجه ها غذا ریخت. مهدی رو به مامان کرد و گفت: حتما خانم مرغه هم خیلی گرسنه است. حالا که به جوجه هایش غذا داد نوبت آنهاست که به مادرشان غذا بدهند. مامان خندید و گفت: عزیزم! جوجه ها نمی توانند به مادرشان غذا بدهند، خانم مرغه خودش بلد است غذا پیدا کند و بخورد .
خانم مرغه جوجه ها و تخم ها را زیر پر و بالش جمع کرد و دوباره نشست. مامان هم بلند شد تا برای درست کردن غذا به آشپزخانه برود. هادی و مهدی هم دوباره مشغول بازی شدند.
کمی گذشت تا این که صدای مامان بلند شد: بچه ها بیایید وقت ناهار است. هادی و مهدی که خیلی خسته شده بودند به داخل خانه دویدند. مامان در حالی که جانمازش را جمع می کرد گفت: بچه ها کمک کنید تا سفره را بیندازیم و ناهار بخوریم. هادی و مهدی بعد از خوردن ناهار خوابیدند.
کمی بعد هادی به آرامی چشمهایش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد. برادر کوچکش مهدی هنوز خواب بود. هادی به سمت حیاط رفت تا سری به مرغ و جوجه ها بزند. در هال را که باز کرد از سرما لرزید دستهایش را زیر بغل هایش گذاشت و گفت: چه باد سردی! ای وای جوجه ها!
این را گفت و دوان دوان به سمت قفس جوجه ها دوید. به داخل قفس نگاهی انداخت. پوست تخم مرغها بیشتر شده بود. هادی مطمئن شد که بقیه جوجه ها هم از تخم بیرون آمده اند. از کنار قفس بلند شد و یک راست به سمت کمدش رفت. او در حال زیر و رو کردن لباسهای داخل کمد بود که مامان از پشت سرش گفت: هادی! دنبال چیزی می گردی؟
هادی گفت: بله مامان! می خواهم گرمکنم را پیدا کنم و ببرم روی جوجه ها بیندازم. هوای بیرون سرد شده است. در همین حین مهدی در حالی که چشمهایش را می مالید وارد اتاق شد و گفت: جوجه ها چی شدند؟ هادی گفت: فکر می کنم همه جوجه ها از تخم بیرون آمده اند، اگر دوست داری برو نگاه کن. مهدی از اتاق بیرون رفت. مامان گفت: هادی! مگر جوجه ها زیر پای خانم مرغه نبودند که می خواهی برایشان گرمکن ببری؟! هادی گفت: چرا اما می ترسم از روی آنها بلند شود و سرما بخورند. مامان گفت: خیالت راحت باشد حالا می بینی که خانم مرغه چقدر حواسش به جوجه ها هست. او تا وقتی جوجه ها به قدر کافی بزرگ نشوند آن ها را زیر پر و بالش گرم نگه می دارد. هادی گفت: خانم مرغه چه کار می کند؟ حتما جوجه ها دور او جمع می شوند تا او هم گرم بماند. مامان گفت: نه هادی جان! خانم مرغ برای گرم ماندن به جوجه هایش نیازی ندارد، بیا برویم تا به تو نشان دهم چطور پرهایش را پر از هوا میکند تا باد اذیتش نکند. مامان و هادی در حال بیرون آمدن از اتاق بودند که مهدی در حالی که جیغ می کشید به سمت آن ها دوید. مامان گفت: چی شده؟ مهدی گفت: داشتم پشت پنجره به خانم مرغه نگاه میکردم که دیدم گربه ای از روی دیوار پایین پرید و سراغ قفس جوجه ها رفت.
بچه ها و مامان به سمت حیاط دویدند. خانم مرغه با نوکش به پای گربه که از لای تورهای قفس داخل برده بود نوک می زد. مهدی فریاد زد: جوجه ها زود باشید بیایید کمک مادرتان.
گربه وقتی دید خانم مرغه اجازه نمی دهد جوجه ها را بگیرد و صدای مهدی را هم از پشت سر شنید بالای دیوار پرید و فرار کرد. هادی و مهدی به قفس جوجه ها رسیده بودند. مامان هم که خیالش بابت گربه راحت شده بود به داخل خانه برگشت. هادی گفت: آفرین خانم مرغه که نگذاشتی گربه جوجه هایت را بخورد بعد رو به مهدی کرد و گفت: چرا به جوجه ها می گفتی بیایید کمک مادرتان؟ خانم مرغه برای فراری دادن گربه نیازی به جوجه ها نداشت، اگر جوجه ها جلو می آمدند ممکن بود دست گربه به آنها برسد.
در همین لحظه هادی و مهدی چهار تا جوجه ناز و کوچک دیدند که در آشیانه منتظر مادرشان هستند. خانم مرغه سر جایش برگشت و در حالی که با نوکش جوجه ها را زیر پر و بالش جمع می کرد دوباره بالهایش را باز کرد تا باد سرد پاییز جوجه ها یش را اذیت نکند. هادی و مهدی برای خانم مرغه دست زدند و با هم گفتند: چه مامان مهربانی!
در همین لحظه مامان، بچه ها را صدا زد. بچه ها به سمت مامان برگشتند. مامان با دو تا گرمکن لب ایوان ایستاده بود. بچه ها با خنده به سمت مامان دویدند و گفتند: چه مامان مهربانی!
لطفا بازخورد قصه را در قسمت نظرات یا به ایمیل نویسنده ارسال نمایید.
ایمیل نویسنده قصه شماره2 : m313.shabani@gmail.com