قصه شماره 5
مامان قدا و جوجه ها
زیر درخت انگور خانه مامان بزرگ مشغول بازی بودم. از دیروز که مامان بزرگ گفته بود: فردا جوجه ها از تخم بیرون می آیند به خانه او آمدم تا وقتی جوجه ها به دنیا می آیند این جا باشم. همانطور که بازی می کردم هر دفعه به قفس کنار حیاط سرک می کشیدم تا ببینم چه خبر است. بقیه هم مثل من می دانند که امروز روز دنیا آمدن جوجه هاست و همه منتظر هستند. ماهی طلایی هر بار از حوض بیرون می پرد و نگاهی به این طرف و آن طرف می اندازد و از خانم قدا می پرسد: خبری نشد؟ و دوباره در آبّ شیرجه میزند. خانم قدا هم می خندد و می گوید: هنوز نه. خبرت می کنم.
درخت انگور هم حسابی حوصله اش سر رفته و من سرش را با بازی گرم کرده ام. او برگ های خشکش را یکی یکی پرتاب می کند و من با دو پا روی آنها می پرم و با صدای خش خشش هر دو ذوق می کنیم و می خندیم. گربه چاق سیاه هم از دیشب تا حالا مدام از لب دیوار می رود و می آید. به درخت انگور گفتم: معلوم هست این گربه چه نقشه ای در سر دارد؟ از وقتی من به حیاط آمده ام چندین بار از لب دیوار رد شده است. درخت انگور گفت: خوب گفتی پویا جان. اتفاقا باید حواسمان حسابی به این گربه باشد. گفتم: چرا؟ گفت: از درخت های همسایه شنیده ام که تا حالا چند جوجه گنجشک و کبوتر را خورده است. گفتم: هیس! یواش تر. اگر خانم قدا بشنود ناراحت می شود.
از وقتی درخت انگور این را گفت بیشتر حواسم به گربه بود. همین طور که توپ بازی می کردم، هر بار به گربه سیاهه که حالا از لب دیوار جم نمی خورد نگاه می کردم. او هم زیر چشمی به ما نگاه می کرد. در همین لحظه صدای قدقدای خانم قدا بلند شد. به طرف قفس دویدم. خانم قدا با خوشحالی گفت: پویا! انگار جوجه ها دارند از تخم بیرون می آیند. ببین پوست تخم هایشان ترک خورده. نگاهی به تخم ها انداختم. خانم قدا درست می گفت: جوجه ها داشتند از تخم بیرون می آمدند. خانم قدا گفت: ماهی طلایی را خبر کن. با خوشحالی به سمت حوض رفتم. ماهی طلایی کجایی؟ بیا که بالاخره جوجه ها دارند از تخم بیرون می آیند. ماهی طلایی باله زنان خودش را به کنار حوض رساند و از همان جا بالا و پایین می پرید تا بتواند جوجه ها را ببیند. بعد بدو بدو به طرف درخت انگور رفتم، دو تا از شاخه هایش را گرفتم و چند بار بالا و پایین پریدم. او هم حسابی خوشحال بود و به تخم های داخل قفس زل زده بود.
حالا نوبت آماده کردن غذای جوجه ها بود. ای کاش مامان بزرگ زودتر از بازار برگردد. اما راستی من جای ذرتهای آرد شده را بلد بودم. لی لی کنان به سمت آشپزخانه دویدم. در قفسه ای که می دانستم مامان بزرگ، آردها را آنجا گذاشته باز کردم، مقداری از آردها را داخل کاسه کوچکی ریختم و به طرف حیاط دویدم. هنوز لنگه اول دمپایی ام را نپوشیده بودم که صدای قدقدای بلند خانم قدا و پرپرزدنش همه جا را فرا گرفت. تا حالا نشنیده بودم خانم قدا اینطور سر و صدا کند. از همان جا روی نوک پنجه هایم قد کشیدم تا از بین شاخه های درخت انگور، قفس را ببینم. یکدفعه چشمم به چیز سیاهی افتاد که به قفس جوجه ها چسبیده بود. باورم نمی شد انگار گربه سیاهه از بالای دیوار پایین آمده بود و می خواست جوجه ها را بخورد. خانم قدا با نوک و پنجه هایش به جان پاهای گربه افتاده بود. گربه سیاهه هم که حالا معلوم شد چه نقشه ای در سر داشته دست بردار نبود و تا می توانست پاهایش را از لای تورهای قفس داخل می برد تا بتواند جوجه ها را بگیرد. تا به حال خانم قدا را این قدر ناراحت ندیده بودم و اصلا فکر نمی کردم اینقدر زور داشته باشد اما حالا او می خواست هر طور شده جوجه هایش را از دست گربه نجات دهد. صدای میو میوی گربه و قدقدای خانم قدا همه جا را گرفته بود. ماهی طلایی باله هایش را پر از آب می کرد و به گربه می پاشید. درخت انگور هم برگ های خشکش را به سمت او پرتاب می کرد. من هم نمی دانستم چه کار کنم. به ذهنم رسید که جاروی کنار حیاط مامان بزرگ را بردارم و دنبالش بگذارم شاید فرار کند. به طرف جارو رفتم هنوز آن را برنداشته بودم که دیدم گربه با صدای میوی بلندی از دیوار بالا پرید و فرار کرد.
خودم را به کنار قفس جوجه ها رساندم. تمام تنم خیس عرق شده بود در حالی که نفس نفس می زدم به خانم قدا گفتم: حالت خوبه؟ چی شد که گربه فرار کرد؟ خانم قدا همین طور که با پاهای خونی و بال و پر به هم ریخته پیش جوجه هایش می رفت گفت: خدا را شکر جوجه هایم همه سالم هستند. اصلا فکر نمی کردم هنوز جوجه ها از تخم بیرون نیامده گربه سراغشان بیاید. او تا می توانست پایش را داخل قفس کرده بود تا جوجه ها را بگیرد، من هم که دیدم نوک زدن به پاهایش فایده ای ندارد شروع کردم به صورتش نوک زدن. او هم که دیگر نمی توانست چشمهایش را باز نگه دارد، ناامید شد و فرار کرد.
جلو رفتم و ظرف غذا را داخل قفس گذاشتم. خانم قدا مقداری از آردها را جلوی جوجه ها ریخت. جوجه ها تا آرد را دیدند شروع به خوردن کردند. خانم قدا که حالا مامان قدا شده بود به آرامی برای جوجه ها غذا می ریخت و آنها انگار نه انگار که اتفاقی افتاده غذایشان را می خوردند.
کنار قفس نشستم و به مامان قدا و جوجه ها نگاه می کردم. برایم جالب بود که مامان قدا بدون اینکه به این جوجه ها نیازی داشته باشد اینقدر آنها را دوست دارد، از آنها در مقابل گربه دفاع می کند و به آنها غذا می دهد. با غذا خوردن جوجه ها من هم دلم ضعف رفت. به آشپزخانه رفتم. چشمم به کوفته هایی افتاد که مامان بزرگ قبل از رفتن برایم گذاشته بود. یکی از آنها را خوردم. یکدفعه یادم به گربه سیاهه آمد. با خودم گفتم: شاید گربه سیاهه هم می خواسته مثل خانم قدا برای بچه هایش غذا ببرد. آخه بچه های او هم مثل جوجه های مامان قدا به او احتیاج دارند. یکی دیگر از کوفته ها را برداشتم و به حیاط آمدم.
اول به طرف قفس رفتم تا دوباره جوجه های ناز و کوچک را ببینم. مامان قدا خوابیده بود و جوجه ها نبودند. گفتم: خانم قدا جوجه ها کجا هستند؟ بالهایش را باز کرد و گفت: همین جا! گفتم: چرا قایم شده اند؟ مامان قدا خندید و گفت: قایم نشده اند. بدن جوجه ها فعلا تا مدتی به سرما حساس است و نیاز دارند که کسی گرمشان کند. من هم آنها را زیر پر وبالم نگه می دارم تا گرم بمانند. بلند گفتم: آفرین مامان مهربان!
خانم قدا گفت: پویا جان! این کوفته چیه در دستت گرفتی؟ گفتم: ای وای! داشت یادم می رفت این را برای گربه سیاهه آوردم تا برای بچه هایش ببرد. اخه بچه های او هم منتظرند تا او برایشان غذا ببرد. اینطوری شاید دیگر سراغ جوجه ها هم نیاید. بعد کوفته را به سمت پشت بام پرتاب کردم. چند لحظه بعد گربه سیاهه را دیدم که در حالی که کوفته را در دهانش گرفته بود به سرعت از لب دیوار رد می شد...
لطفا بازخورد قصه را در قسمت نظرات یا به ایمیل نویسنده ارسال نمایید.
ایمیل نویسنده قصه شماره2 : m313.shabani@gmail.com