| ||
به نام خداوند بخشنده مهربان مخاطب داستان : دبستان و پیش دبستانی روایت مبنا : پیامبر اکرم صلی الله علیه :" الدنیا مزرعه الاخره "دنیا محل کشت عمل صالح است . متن داستان : به نام خدای مهربان سلام بچه های خوب .اسم من علی آقاست .خونه ی ما توی یک روستای کوچک نزدیک شهر اردبیله . نمی دونم شما تا حالا کوه دیدین یا نه ولی نزدیک خونه ی ما یه کوه کوچک هست که یه عالمه گلهای رنگارنگ داره .ما چهار تا خواهر و برادر هستیم . راستی شما چند تا خواهر و برادر دارید ؟ خب میخوام داستان یک روزی که خیلی بهم خوش گذشته رو براتون تعریف کنم.آماده اید؟یک روز صبح مثل همیشه باصدای خروس توی حیاطمون ازخواب بیدار شدم .باز هم صدای قشنگ قرآن خواندن پدرم رو از توی اتاق میشنیدم. داداش و خواهرم هم بیدار شده بودند . مارفتیم به مادرم که داشت صبحانه را آماده می کرد سلام کردیم . راستش را بخواین عاشق جواب سلام های گرم مادرم هستم .بعدسه تایی دنبال هم قطار درست کردیم و با صدای هو هو چی چی رفتیم پیش پدرمون .سلام کردیم .پدرمون هم که دیگه قران خواندنشان تمام شده بود یکی یکی جواب سلاممان را داد و پیشانیهایمان را بوس کرد همون موقع صدای اذان رو شنیدیم الله اکبر الله اکبر ... پدرمون گفت : قطار حرکت کن!ما هم گفتیم: آماده !حرکت! و به طرف حیاط حرکت کردیم ...میپرسین برای چی حیاط ؟خب معلومه دیگه برای اینکه لب حوض وضو بگیریم .فقط داداش بزرگ مان به سن تکلیف رسیده و نماز خواندن برای من و خواهرم واجب نشده .ولی چون ما فکر می کنیم که بزرگ شده ایم و دوست داریم زودتر مثل آدم بزرگا نماز بخونیم . بعد از نماز ,سر سفره ی صبحانه که نشسته بودیم پدرم گفت:بچه ها چند روز دیگه نیمه شعبانه .دوست دارید خونمون رو با گل تزیین کنیم و جشن بگیریم ؟ ما با خوشحالی باهم گفتیم بعله...خواهر کوچترم گفت :بابا جون! نیمه شعبان یعنی چی ؟من هم که قبلا مادرم برایم در مورد امام مهدی گفته بود ,سریع گفتم نیمه شعبان روزیه که امام مهدی به دنیا آمدند و ما چون امام مهدی رو خیلی دوست داریم براشون جشن تولد می گیریم . خواهرم گفت :آخ جون من جشن تولد خیلی دوست دارم. مادرم گفت: بچه ها دوست دارید یه مسابقه بدید ؟ _چه مسابقه ای ؟_اینکه با همه ی بچه های روستا برین بالای کوه و گل بچینید و بیارین.تا با اونها خونمون رو برای جشن تزیین کنیم .با خوشحالی گفتیم خیلی عالیه! آخه ما کوهنوردی رو خیلی دوست داریم کوه رفتن آدم رو قوی میکنه شما هم حتما امتحانش کنین... صبح به بچه های روستا خبر دادیم و همه شون دم در مدرسه ی روستا جمع شدند تقریبا بیست نفر شدیم. بچه ها شما میتونید تا بیست رو بشمارید؟...بعد پدرم گفت تا ظهر وقت دارید هر کسی تونست بیشتر گل جمع کنه و بیاره یه جایزه پیش من داره ...آماده اید بچه ها ؟... بعضی از بچه ها گفتند" نه بابا راهش خیلی زیاده ما خسته می شیم اصلا از کجا معلوم که گل ها الان در اومده باشند شما هم نرید بمونید تا با هم بازی کنیم" ولی ما خیلی وقت بود کوه نرفته بودیم و دلمان برای گلهای بالای کوه تنگ شده بود. به غیر از این چند نفر,با صدای" 1 2 3 شروع "بچه ها شروع به حرکت کردند رفتیم و رفتیم .گاهی می دویدیم گاهی هم یواش یواش .کمی که از کوه بالا رفتیم چندتا از دوستانم خیلی خسته شدند و گفتند ما دیگه نمی توانیم بالاتر بیایم . ولی ما تصمیم گرفته بودیم حتی اگر خسته شدیم خودمان را به بالای کوه برسانیم .به راهمان ادامه دادیم. کم کم گلها داشت پیدایشان می شد و ذوق و شوق ما هم بیشتر می شد به هر سختی بود بالاخره رسیدیم بالای بالا وای..چه جای قشنگی چقدر گل رنگارنگ اینجا هست ..کمی برای اینکه خستگی مان در برود کنار گلها دراز کشیدیم و با هم حرف میزدیم. هر کدام از ما با اطمینان میگفتیم من برنده میشوم .بیشتر از بقیه گل جمع میکنم حالا میبینی ...پا شدیم و شروع کردیم به گل جمع کردن . یکی تند تند یکی یواش یواش ... راستی اگه نزدیک خونه ی شما ازاین کوهها نیست که یه عالمه گل داشته باشه و گل ها توی باغچه اند ,نکنه گلها رو بچینیدها... حتما دوست دارید ببینید کی از همه بیشتر گل جمع کردو برنده شد. پس بقیه اش رو هم گوش کنید .من گفتم:بچه ها! داره هوا گرم میشه بیاین همین الان برگردیم تا ظهر نشده به مدرسه برسیم .بچه ها به همدیگه نگاه کردند و گفتند ای وای چقدر زود وقتمون تمام شد . کاش باز هم وقت داشتیم .ولی خب دیگه چاره ای نبود باید برمیگشتیم .کسانیکه بیشتر گل جمع کرده بودند خوشحال بودندچون شاید جایزه مال انها باشه و بقیه هم که به گلهای زیاد دوستانشون و گلهای کم خودشون نگاه می کردند حسرت می خوردندکه ای کاش بیشتر جمع کرده بودند .در راه برگشت از کوه ,ان دوستانمان که بالاتر نیامده بودند را دیدیم . جالب اینجاست که هنوز هم داشتند استراحت می کردند وگلهای ما را که دیدند حسابی ناراحت شدند و به همدیگر گفتند وای ما خیلی ضرر کردیم .تنبلی کردیم تازه با هم دعوایشان هم شد یکی میگفت تقصیر توست که به من گفتی:نرو ولش کن .اون یکی هم گفت : به من چه ربطی دارد خودت تنبلی کردی من که مجبورت کردم میخواستی بروی ... دیگر راهی نمانده بود پدرم و پدر چند تا از بچه ها را از دور دیدیم که منتظرمان هستند ...بالاخره به آنها رسیدیم .به به! چه شربت خوش مزه ای برایمان آماده کرده بودند .ما منتظر بودیم ببینیم چه کسی برنده میشود و جایزه چیست .گلهایمان را ریختیم وسط . گلهای سه نفر مساوی بود. بزرگترها هر چه نگاه کردند نتوانستند تشخیص دهند که کدام بیشتر است برای همین گفتند هر سه نفر برنده اند. وای خدایا شکرت! من و سجاد و سینا ... هفته ی بعد هم با هم درحرم امام رضا علیه السلام که امام هشتم ما هستند بودیم و این جایزه ای بود که پدرم قولش را به ما داده بود. مشهد خیلی خوش گذشت. جای شما خیلی خالی بود .آنجا برای همه ی بچه ها و پدر و مادر ها دعا کردیم .من دعا کردن را از مادرم یاد گرفته ام .شما تا حالا مشهد برای زیارت امام رضا علیه السلام رفتید ؟راستی تا حالا شده با دوستانتان مسابقه بدین ؟ تنبلی کردین یا برنده شدین؟
این قصه هنوز در گروه تمرین عملی و کارگاه قصه نویسی مزرعه ایمانی و علمی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است. [ دوشنبه 93/5/6 ] [ 9:38 عصر ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |