| ||
بسمه تعالی هدف : رضایتمندی از خدا مخاطب داستان : پیش از دبستان غوری جون اسم یه قورباغه کوچولوست که خونشون توی یه برکه ی خیلی قشنگه.غوری جون هر روز صبح با مامان غوری اش خداحافظی می کرد تا بره با دوستاش بازی کنه . غوری کوچولو دوست های خوب زیادی داشت مثل موش و لاک پشت .اونهاقبل از بازی برای اینکه سر حال بشوند با هم ورزش می کردند .ورزش کردن برای سلامتی خیلی مفیده شماهم ورزش می کنید؟ چه ورزشهایی ؟(میتوان از این فرصت استفاده کرد و کودک را با انواع ورزش ها آشنا کرد. ) یه روز که غوری جون داشت با دوستاش حرف میزد یه دفعه زبون لاک پشت رو دید گفت ءا...چقدر زبونت کوچیکه ...موش گفت : خب زبون منم کوچیکه مگه چیه ؟غوری جون با خودش فکر کرد چرا زبون دوستام اینقدر کوچیکه ولی زبون من اینقدر دراز و بزرگه ؟ با دوستاش خداحافظی کرد و رفت به خونه شون. با ناراحتی به مادرش سلام کرد و بعد زد زیر گریه ...مامان غوری جون گفت:عزیزم برای چی گریه میکنی ؟ با دوستات دعوا کردین ؟ غوری جون با گریه گفت : نه مامان جون ولی من دیگه نمی خوام این زبون دراز رو داشته باشم ...مامانش فکر کرد و گفت : خیلی خب باشه اگه زبونت رو نمی خواهی پس دیگه از اون استفاده نکن این که گریه نداره. غوری جون دیگه آروم شد.گفت : آره راست میگی مامان .دیگه با این زبون دراز و زشت غذا نمیخورم. بچه ها میدونید قورباغه ها با استفاده از زبونشون حشرات رو شکار می کنند و می خورند زبونشون یک حالت چسبندگی داره که وقتی سریع اون رو بیرون میارند حشره ها به اون میچسبند ..میدونید مثل چه حشره هایی ؟ مثلا مگس . پروانه .پشه .سنجاقک و... بله بچه ها!بقیه ی داستان رو هم گوش کنین غوری جون تا شب هیچ چیزی نخورد که نخورد.چون می ترسید اگه زبونش رو در بیاره بقیه مسخره اش کنند. خیلی گرسنه اش شده بود . داشت با خودش فکر میکرد که بقیه چطوری غذا می خورند.یاد غذا خوردن دوستش لاک پشت افتاد که با دندونهاش آروم آروم غذا میخورد. بعد موش یادش اومد که با دستهاش غذا رو توی دهانش میگذاشت و می خورد .به مامان و باباش هم نگاه کرد. دید که بابا غوری و مامان غوری دارند با زبون های درازشون حشره های خوشمزه را از توی هوامی گیرند و می خورند .باز هم فکر کرد و فکر کرد .تا اینکه یه فکری به ذهنش رسید. با خوشحالی به طرف مامان و باباش دوید و گفت : من دیگه از زبونم بدم نمیاد . غذا خوردن هر حیوانی با بقیه فرق داره . تازه من خیلی هم خوشحالم که این زبون رو دارم . چون اگه اونو نداشتم از گرسنگی می مردم. و همینطور که داشت حرف میزد یه مگس رو نشونه گرفت و با زبانش گرفت و خورد. به به! راستی بچه ها! خدا رو شکر که خدا جون به ما دهان و دندان داده تا بتونیم باهاش غذاهای خوشمزه بخوریم . شما هم فکر کنین و چند تا از نعمت هایی که خدا جون به ما داده رو بگین .
این قصه هنوز در گروه تمرین عملی و کارگاه قصه نویسی مزرعه ایمانی و علمی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است. [ دوشنبه 93/5/6 ] [ 9:47 عصر ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |