| ||
به نام خدا جوجه پرستو شروع به شکستن تخمی که داخلش بود کرد و از توی تخم بیرون اومد.گیج شده بود نمیدانست اینجاکجاست,هیچ کس دور و برش نبود.انگار تخم جوجه پرستو از تو لونش افتاده بود بیرون. پرستو همون جور که گیج به دور بر خیره بود سوسک سیاهی از کنارش رد شد,سوسک سیاه وقتی متوجه شد پرستو تازه از تخم در اومده و تنهاست پرسید پس مامانت کجاست؟مادر نداری؟تو بدون مادر می میری!پرستو گفت مادر کیه؟ سوسک سیاه جواب داد,مادر کسیه که به تو غذا میده اب میده از تو مواظبت میکنه تا بزگ بشی,نمیذاره دشمنا اذیتت کنن,ولی الان بدون مادر تو می میری. پرستو نمیدونست چی بگه ناراحت شده بود ,نا امید منتظر همون اتفاقی موند که سوسک سیاه براش گفته بود پرستو توی فکر بود و به حرفای سوسک فکر میکرد که حس کرد بدنش خیلی داغ شده ,خورشید داشت بدنشو که پر زیادیم نداشت و می سوزوند ,حسابی گرمش شده بود داشت از حال میرفت که بادی شروع به وزیدن گرفت و برگی از درخت کنده شد و توی هوا تاب خورد و تاب خورد و افتاد روی پرستو کوچولو .برگ سایبونش شد,دیگه نور اذیتش نکرد .پرستو از برگ پرسید تو مادر منی؟برگ با تعجب گفت نه چرا این سوال و میپرسی؟پرستو جاب داد اخه تو الان منو نجات دادی در مقابل خورشید حفظم کردی.برگ گفت من هیچی نمیدونم من و باد اورده اینجا بدون اینکه خودم بخوام . پرستو حالش که بهتر شد احساس گرسنگی کردگرسنگی داشت اذیتش میکرد که یک دفعه گنجشکی اومد و یه تیکه از غذایی که توی دهنش بود و روی برگ انداخت,پرستو خیلی زود غذایی که گنجشک روی برگ انداخته بودو خورد,وقتی گرسنگیش تموم شد و حالش کمی بهتر شد رو به گنجشک کرد و گفت:تو مادر منی؟گنجشک گفت من؟چرا اینومی پرسی؟پرستو جواب داد اخه به من غذا دادی.گنجیشکه گفت نه من به تو غذا ندادم , غذای اضافی پیدا کردم و پرواز کردنم سخت شد یه تیکه از اونو انداختم تا راحت تر پرواز کنم,گنجیشک اینو گفت و پر کشید و رفت. پرستو فکر کرد من که مادر ندارم چطور هنوز زندم و چه اتفاقی می افته که دارم رشد میکنم ,که هم از نور خورشید در امان موندم هم دیگه گرسنه نیستم ,تو همین فکرا بود که تشنش شد تشنگی امانش رو برید داشت از حال میرفت ,دوباره اون حس بد اومد سراغش به خودش گفت حالا که مادر ندارم دیگه حتما میمیرم چون اون نیست که سیرابم کنه. در همین لحظه ابر سیاهی اسمونو پوشوند و شروع کرد به باریدن.قطره های بارون اومدند و اومدندو ریختن روی برگ و برگ پر شد از اب,پرستو با خوشحالی شروع به خوردن اب کرد, وقتی سیراب شدو دیگه تشنگیش تموم شد ,رو به اب کرد و گفت ایا تو مادر منی؟باران جواب داد نه چطور ؟پرستو گفت اخه تو منو سیراب کردی,بارون جواب داد من از ابر اومدم ,ابر بزرگ اومد اینجا و کاری کرد که بباریم. پرستو قصه ی ما به فکر فرو رفت به خودش گفت حتما یکی هست که همیشه و همه جا هوای منو داره حتی اگه مادرم نباشه,نمیذاره اذیت بشم,نمیذاره تشنه و گرسنه بمونم . اون کیه که همیشه منو میبینه و از حالم خبر داره که همه چی و به وقت خودش درست میکنه.
به نام خدا جوجه پرستو شروع به شکستن تخمی که داخلش بود کرد و از آن بیرون آمد. گیج شده بود، نمیدانست اینجا کجاست, هیچ کس دور و برش نبود. انگار تخم جوجه پرستو از لانه اش بیرون افتاده بود. همان طور که پرستو به دور و بر خیره شده بود سوسک سیاهی را دید که از کنارش رد میشد, سوسک سیاه وقتی متوجه شد پرستو تازه از تخم در آمده و نیاز دارد که مادرش از او مراقبت کند نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مادر پرستو را در آن حوالی ندید از او پرسید پس مادرت کو؟ پرستو گفت: مادر کیه؟ سوسک سیاه گفت: همان کسی که وقتی ما خیلی کوچکیم برایمان آب و غذا می آورد و نمی گذارد ما اذیت شویم, اگر مادرت نباشدمیخواهی چه کار کنی؟ سوسک سیاه این را گفت و رفت. پرستو داشت به حرف های او فکر می کرد که احساس کرد بدنش خیلی داغ شده، خورشید داشت بدنش را که پر زیادی هم نداشت می سوزاند. حسابی گرمش شده بود داشت از حال می رفت که باد شروع به وزیدن گرفت و برگی از درخت کنده شد و در هوا تاب خورد و تابخورد تا روی پرستو کوچولو افتاد. برگ سایبان او شد, دیگر نور اذیتش نکرد. پرستو از برگ پرسید تو مادر من هستی؟ برگ با تعجب گفت: نه! چرا این سوال را می پرسی؟ پرستو جواب داد: آخر تو بودی که نگذاشتی گرمایخورشید من را اذیت کند، برگ گفت: من مادرت نیستم باد مرا از درخت جدا کرد و اینجا آورد اما نمیدانم چه کسی به او گفت: مرا سایبان تو کند؟ کمی که حال پرستو بهتر شد احساس گرسنگی کرد، گرسنگی داشتاذیتش میکرد که یک دفعه گنجشکی پروازکنان به سوی او آمد و تکه ای از غذایی که دردهانش بود را روی برگ انداخت, پرستو خیلی زود غذایی که گنجشک روی برگ گذاشته بود را خورد, وقتی گرسنگی اش رفع شد و حالش کمی بهتر شد رو به گنجشک کرد و گفت: تو مادر من هستی؟ گنجشک گفت: من؟ چرا این را می پرسی؟ پرستو گفت: آخر تو بودی که به من غذا دادی! گنجشک گفت: من مادرت نیستم، داشتم برای جوجه هایخودم غذا می بردم، ناگهان چشمم به تو افتاد متوجه شدم کهگرسنه ای و برایت غذا آوردم الان هم دیگر خیلی دیر شده و باید بروم. گنجشکاین را گفت و پرواز کرد و رفت .پرستو داشت به اتفاقی که برایش افتاده بود فکر می کرد که احساس تشنگی کرد. هر لحظه تشنگی اش شدیدتر می شد و هر چه تلاشمی کرد راه برود و دنبال آب بگردد نمی توانست، آخر او هنوز خیلیکوچک بود. پرستو داشت کم کم از حال می رفت چشمانش را بست وسرش را روی زمین گذاشت ناگهان قطره های آب خنکی را روی صورتش احساس کرد چشمانش را باز کرد که ببیند این آب از کجاست، ابر های بزرگ را در آسمان دید که همین طور می باریدند، پرستو دهانش را باز کرد و این قدر از آب باران خورد تا سیراب شد کمی که حالش بهتر شد رو به آسمان کرد و به ابرگفت: تو مادر من هستی؟ ابر جواب داد: چرا این را می پرسی؟ پرستو گفت: آخر تو بودی که به من آب دادی، ابرگفت: من مادرت نیستم داشتم برای بارش به سرزمینیمی رفتم که باد مسیر مرا تغییر داد و به اینجا آورد اولش نفهمیدم او برای چه این کار را کرد اما الان متوجه شدم. ابر این را گفت و رفت. پرستوی قصه ی ما به فکر فرو رفت با خودش می گفت: حتما یکی هستکه همیشه از حال ما خبر دارد و حتی اگر مادرمان نباشد نمی گذارد گرسنه و تشنه بمانیم همان کسی که هر چیزی که به آن نیاز داریم به موقع برایمان آماده می کند، ناگهان گرمایی بر روی بدن کوچکش احساس کرد پرنده ای را دید که با مهربانی بال هایش را باز کرده و او را در آغوش گرفته است. پرنده گفت: عزیزم! کجا بودی؟ از صبح تا به حال به دنبالت می گشتم. من مادر تو هستم. پرستو کوچولو صورتش را بر روی صورت مادر گذاشت و اشک خوشحالی از چشم هایش جاری شد... توضیح : جهت استفاده از نکات سرپرست طرح استاد اشترانی در مورد این قصه به صفحه ی ایشان مراجعه بفرمایید .
این قصه هنوز در گروه تمرین عملی و کارگاه قصه نویسی مزرعه ایمانی و علمی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است. [ شنبه 93/5/11 ] [ 9:26 صبح ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |