| ||
بسم الله الرحمن الرحیم قصه آب تنی جوجه مرغه(نمونه ای از عظمت خلقت) در کنار مزرعه ای بسیار زیبا و سرسبز دو خانواده زندگی می کردند که همسایه ی هم بودند. یکی از خانواده ها داخل یه خونه ی گرم و نرم بودند و آقاخروسه مردخونه بود و خانم مرغه خانم خونه. در کنار خون ی اونا یه حوضچه ی کوچیک بود که خانواده ی دوم کنار اون زندگی می کردند. آقا اردک مردخونه بود و خانم اردک خانم خونه.
برای این دو تا خانواده به تازگی یه اتفاق خیلی خیلی جالب افتاده بود. اونم اینکه خانم مرغه و خانم اردکه چند تا تخم زیبا گذاشته بودند و به زودی قرار بود هردو خانواده صاحب فرزند بشن. چندروز گذشت تا بالاخره انتظار به پایان رسید و جوجه های هر دو خانواده از تخم بیرون اومدن. صدای جیک جیک جوجه های خانم مرغه و آقاخروسه و صدای کواک کواک جوجه های خانم و آقا اردکه در مزرعه پیچیده بود و با شنیدن اون کلی شادی و شور و شعف به همه دست می داد. روزها می گذشت و جوجه ها بزرگتر می شدندوکم کم می توانستند دنبال مامان و باباشون به مزرعه برن و اونجا قدم بزنن. یه روز از روزا مامان اردکه و بابااردکه جوجه هاشون رو برای بازی کنار حوضچه آورده بودند. جوجه اردک ها یکی یکی با نام خدا داخل حوضچه می پریدن و دنبال مامانشون شنا می کردن و می رفتن. یکی از جوجه های خانم مرغه که حسابی حواسش جمع جوجه اردکها شده بود و در عین حال گرمای هوا اذیتش می کرد هوای آب تنی به سرش زد و یواش یواش خودشو به کنار حوضچه رسوند. اول نوک پاشو داخل آب فروبرد و از سردی آب به خودش لرزید. بعد کمی فکر کرد و گفت اگر جوجه اردکها می تونن این قدر خوب داخل آب شنا کنن و سرما نخورن حتماً منم می تونم. بعد یکدفعه خودشو داخل آب انداخت. اما هرچی بال و پر می زد نمی تونست خودشو روی آب نگه داره. تمام پرهاش خیس شده بود و آب داشت اونو به زیر می کشید. جوجه کوچولو که حسابی هول کرده بود شروع کرد به جیک جیک کردن و هوارکشیدن که یکدفعه آقا اردکه متوجه اون شد . آقا اردکه با سرعت خودشو به جوجه مرغ رسوند و با منقارش اونو برداشت و روی پشتش سوار کرد و بردش لب حوضچه گذاشتش آفتاب. خانم مرغه و آقا خروسه هم که از سرو صدای جوجه متوجه شده بودند با سرعت خودشونو رسوندند. جوجه کوچولو همین طور می لرزید. خانم مرغه خودشو به کنار جوجه رسوند و اونو در بغل گرفت و زیربالهاش گرمش کرد و اونو به لانه برد. بله جوجه کوچولو حسابی سرما خورد و چندروزی توی لانه استراحت کرد. اما تمام این چندروز یه چیزی خیلی ذهن جوجه کوچولو رو به خودش مشغول کرده بود. بعد از اینکه حال جوجه مرغه بهتر شد و کسالتش رفع شد پیش مامانش نشست و بهش گفت که یه سوالی واسش پیش اومده. مامان مرغه به جوجش گفت: بپرس عزیزم. جوجه کوچولو گفت: مامان! چرا جوجه اردکها هر روز می رن آب بازی و تا شب توی آب شنا می کنن اما هیچ وقت غرق نمی شن، تازه سرماهم نمی خورن. امامن همین که پام به آب رسید نزدیک بود غرق بشم، تازه سرما هم خوردم و چند روز تب کردم؟ مامانش گفت: می خوای بریم کنار حوضچه و همین سوالو از خانم اردکه بپرسیم؟ جوجه کوچولو با مامانش کنار حوضچه رفتن و بعد از سلام و احوال پرسی با خانم اردکه و بچه ها سوالشونو پرسیدن. خانم اردکه جوجه هاشو صدا کرد و ازشون خواست از آب بیرون بیایند. وقتی بیرون اومدند خانم اردکه به جوجه کوچولو گفت: جوجه جون! پاتو بذارکنار پای جوجه های من ببین چه فرقی داره؟ جوجه کوچولو! با تعجب به پاهای جوجه اردکها چشم دوخته بود. خانم اردکه گفت: خب،جوجه کوچولو! گفت: این پرده چیه بین پاهای جوجه های شماست؟ خانم ارکه خندید و گفت: بله! اونی که جوجه های اردکو آفریده چون می دونسته اونا قراره توی آب شنا کنن بین پاهاشون پره گذاشته تا اونا مثل پارو پا بزنن و جلو برن. بعد به جوجه کوچولو گفت: یادته اون روزی که توی آب افتادی خیسِ خیس شدی و کلی طول کشید تا خشک بشی؟ جوجه کوچولو گفت: بله! خانم اردکه به یکی از جوجه ها گفت. بپر توی آب و بعد از ش خواست بره زیرآب و برگرده. جوجه اردک به حرف مامان گوش کرد و همین کارو کرد. خانم اردک به جوجه مرغه گفت: خوب چی دیدی؟ جوجه کوچولو خندید و گفت: وا! چه جالب چرا قطره های آب مثل توپ از روی سر جوجه اردکه قل می خورن و پایین میان؟ خانم اردکه لبخندی زد و گفت: اونی که جوجه اردکها را آفریده واسه اینکه می دونسته اونا قراره توی آب زندگی کنن بخاطر اینکه غرق نشن و سرما نخورن و پرها شون دائم خیس نشه یه عالم چربی زیربال و پراونا قرار داده. اون چربیا باعث میشه آب نتونه داخل پرهای اردک ها بره. جوجه کوچولو حسابی شگفت زده شده بود و با خوشحالی به سمت خواهر و برادراش رفت تا ماجرای امروز و براشون تعریف کنه. اون خیلی خوشحال بود چون بالاخره تونسته بود برای سوالش جواب پیدا کنه ....
بسم الله الرحمن الرحیم " نمونه ای از عظمت خلقت " بازنویسی قصه"آب تنی جوجه طلایی" توسط نویسنده بر اساس نظرات بازدیدکنندگان در کنار مزرعه ای بسیار زیبا و سرسبز دو خانواده در همسایگی هم زندگی می کردند. خانواده اول مرغ و خروسی بودند که لانه گرم و نرمی داشتند. خانواده دوم خانم و آقا اردکی بودند که در کنار لانه همسایه شان در جوار یک حوضچه کوچک آشیانه ای ساخته بودند. به تازگی برای این دو خانواده اتفاق خیلی جالبی افتاده بود، آن هم اینکه خانم مرغ و خانم اردک چند تخم زیبا گذاشته بودند و به زودی قرار بود هر دو خانواده صاحب جوجه شوند. چند روز گذشت تا بالأخره جوجه های هر دو خانواده از تخم بیرون آمدند و بعد از مدتی کم کم توانستند به دنبال مادر و پدرشان به مزرعه بروند و در آن جا قدم بزنند. یک روز از روزها که مامان و بابا اردک جوجه های خود را برای شنا به حوضچه برده بودند یکی از جوجه مرغ ها به نام جوجه طلایی که با دیدن آن ها هوای آب تنی به سرش زده بود آرام آرام خودش را به کنار حوضچه رساند و ناگهان خودش را داخل آب انداخت، اما هرچه بال و پر می زد نمی توانست خودش را روی آب نگه دارد. تمام پرهایش خیس شده بود وآب همچنان او را به زیر می کشید. جوجه طلایی که نمی دانست چه کار باید بکند با صدای بلند شروع به جیک جیک کردن کرد تا این که آقا اردک متوجه او شد. آقا اردک با سرعت به طرف جوجه طلایی آمد و او را به لب حوضچه رساند. خانم مرغ و آقا خروس هم که از صدای جیک جیک جوجه طلایی متوجه شده بودند اتفاقی افتاده با سرعت خودشان را رساندند و او را با خود به لانه بردند. جوجه طلایی که حسابی سرما خورده بود چند روز در لانه استراحت کرد. در تمام این مدت سؤالی ذهن جوجه طلایی را به خود مشغول کرده بود تا این که یک روز از مادرش پرسید: مامان! چرا اردکها هر روز در آب شنا می کنند اما هیچ وقت غرق نمی شوند و سرما هم نمی خورند اما ما نمی توانیم مثل آن ها در آب شنا کنیم؟ خانم مرغ به او گفت: بیا با هم کنار حوضچه برویم تا سؤالت را از خانم اردک بپرسی و بعد با هم به راه افتادند تا به خانواده اردک رسیدند. جوجه طلایی سؤالش را پرسید. مامان اردک به او گفت: جوجه جون! بیا تا چیزی به تو نشان بدهم. پایت را کنار پای جوجه های من بگذار و به من بگو پاهایتان چه فرقی با هم دارد؟ جوجه طلایی که با تعجب به پاهای جوجه اردکها چشم دوخته بود پرسید این پرده چیست که بین انگشتان پای جوجه های شماست؟ خانم اردک خندید و گفت: این پره ای که بین انگشتان پای ما هست مانند پارویی به ما کمک می کند که بتوانیم در آب رو به جلو حرکت کنیم. بعد خانم اردک از یکی از جوجه ها خواست تا به داخل آب بپرد و بیرون بیاید. جوجه اردک هم همین کار را کرد. خانم اردک به جوجه طلایی گفت: خب چه دیدی؟ جوجه طلایی با تعجب گفت: چه جالب! چرا قطره های آب مثل توپ از روی سر جوجه اردک قل می خورند و پایین می آیند؟ خانم اردک لبخندی زد و گفت: محل زندگی ما اردک ها آب است و غذایی که می خوریم هم باید با شنا کردن از داخل آب ها پیدا کنیم به همین خاطر برای این که غرق نشویم و دائم پرهایمان خیس نشود و سرما نخوریم مقدار زیادی چربی زیر بال و پر ما قرار دارد. این چربی ها باعث می شود آب نتواند داخل پرهای اردک ها فرو رود. جوجه کوچولو حسابی شگفت زده شده بود و با خوشحالی به سمت خواهر و برادرهایش رفت تا ماجرای امروز را برایشان تعریف کند. در بین راه جوجه طلایی به همه چیز های اطراف فکر می کرد، حتی به بدن خودش. او خیلی خوشحال بود چون با این اتفاق توانسته بود جواب بسیاری از سؤالاتش را پیدا کند... توضیح : جهت استفاده از نکات مطرح شده توسط استاد اشترانی حتما به قسمت نظرات مراجعه بفرمایید.
این قصه هنوز در گروه تمرین عملی و کارگاه قصه نویسی مزرعه ایمانی و علمی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است. [ شنبه 93/5/11 ] [ 9:28 صبح ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |