بسم الله الرحمن الرحیم
روزگاری درخت کوچولوئی بود که خیلی جوان بودوتازه برگهاش جوانه
زده بود .درخت کوچولوازاینکه جوانه زده بود خیلی خوشحال بود .همه
گلهاوپروانه ها بهش تبریک میگفتند .در نزدیکی درخت کوچولو درخت
بزرگ وتنومندی بود که شاخ وبرگهاش خیلی بزرگ بود .درخت کاج با
دیدن درخت کوچولوبهش گفت:بهت تبریک میگم ولی خیلی مانده تا
مثل من یه درخت تنومند وبزرگ بشی .درخت کوچولو کمی ناراحت
شد ولی بوته شمشادی که کنارش بود گفت:درسته خیلی مانده تا
تو بزرگ بشی .اما یه روز توپر مشی از میوه های قشنگ وخوشمزه .
درخت کوچولوگفت:واقعا من یه روز میوه می دهم.شمشاد گفت :
بله .مدتی گذشت ودرخت کوچولو سعی میکرد مواد غذائی خوب
را از خاک بگیره تا بزرگ بشه. اما یه روزبادهای سختی شروع به
وزیدن کرد ودرخت کوچولو راخم کرد .درخت کاج به درخت کوچولو
می خندیدولی شمشاد از درخت کوچولو میخواست که تحمل کند.
درخت کوچولو جواب میداد اخه چه جوری احساس می کنم
ریشه هام داره از خاک بیرون میاد .شمشاد گفت:نگران نباش
وقوی باش .برگهای درخت کوچولو یکی یکی زرد شدوشروع کرد
به ریختن .درخت کاج می خندید ولی ومی گفت :پس چی شد
برگهای سبزت وجوانت ؟پس کومیوه های خوشمزه ات ؟.درخت
کوچولوناراحت تراز قبل حرفی نمی زدوتنها امیدش حرفهای خوب
ودلگرم کننده شمشاد بود.رنگش زرد شده بود ویه روز خسته
وقتی باد شدیدی امد اخرین برگش هم افتاد وارام چشماشو بست .
پائیزوزمستان گذشتند ونسیم های بهار شروع به وزیدن کرد .درخت
کوچولو چند تکانی خورد وچشماشو باز کرد .ان حالاپرشده بود ازجوانه
پراز شکوفه های قشنگ.دوستاش دوباره امدن اطرافش بهش تبریک
میگفتند وخوشحال بودند که درخت جوان دوباره سرحال شده.شمشاد
گفت درخت جوان فقط مدتی راخوابیده بود همین .درخت ها توی پائیز
به خواب میروند وتوی بهاردوباره تازه میشوند
کم کم درخت جوان پرازشکوفه های قشنگ شدودرتابستان پرشد
از میوه های شیرین وخوشمزه وخوشرنگ. درخت جوان با خودش
گفت مابعداز هر خوابی بیدار مشویم بعد سرحالتر ازقبل شاداب تراز
قبل وبزرگتر از قبل هستیم واین خیلی خوبه .
این بار وقتی بادهای پائیز شروع به وزیدن کرد درخت کوچولو دیگه
ناراحت نبود ومیخندید .
این قصه هنوز در گروه تمرین عملی و کارگاه قصه نویسی مزرعه ایمانی و علمی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است.
|