چند دانه پرتقال باهم توی یک پرتقال شیرین زندگی میکردند.بزرگترین دانه اسمش پدر بزرگ دانه بود.پدربزرگ دانه خیلی چیزها می دانست وبه همه کمک میکرد.یهروز پدر بزرگ دانه همه راصدا زد وگفت:ما باید خیلی زود از اینجابریم.دانه های کوچیکتر خیلی نگران شدندوگفتند که ما نمی خواهیم ازخونمون بریم .پدر بزرگ دانه گفت:بخواهیم ونخواهیم تاچند روز دیگه خونمون خراب میشه وما باید از اینجا بریم .اصلا جای نگرانی نیست ما از اینجا میریم به دنیای خیلی بزرگتر وقشنگتر.همهمه ای به پاشد .مامان دانه/بابا دانه/عمه دانه/عمودانه/خاله دانه وخلاصه هرکسی نظری داشت .اما همه نگران بودند چون نمی دانستند کجا قراره بروند . بالاخره یه روز خانه دانه های پرتقال خراب شدوکسی پرتقال شیرین را پوست گرفت .دانه های پرتقال با دیدن دنیای زیبا تعجب کردند .انها تا حالا فکر میکردندکه دنیا فقط توی پرتقال است ولی حالا انها دنیائی را می دیدند که خیلی قشنگتراز دنیای پرتقال بود.پدر بزرگ دانه ها گفت: دنبال من بیائیدوهمه راه افتادن . پدر بزرگ دانه گفت:ببینید دانه ها ما اگر همین طور اینجا بمانیم بی ثمر میمانیم .دانه ها گفتند ما باید چی کار کنیم تابی ثمر نمانیم .پدر بزرگ دانه گفت :باید بریم زیر خاک .بچه دانه ها گفتند:ولی زیر خاک تاریکه وما میترسیم .پدر بزرگ دانه گفت:ولی بعداز مدتی یه شکل دیگه میشویم .ریشه میدهیم جوانه میزنیم کم کم بزرگ میشویم ومیوه میدهیم .سیاه دانه گفت:من خسته شدم دیگه ام هیچ جا نمیام .شما بریدحیف این دنیای قشنگ نیست که ترکش کنیم .پدر بزرگ دانه گفت:ولی اگراینجا بمانیم بی ثمر میمانیم .سیاه دانه گفت:ازکجا معلوم شما درست بگید.اگررفتیم زیر خاک وانجا گیر افتادیم چی؟شما که تا حالا انجا نرفتید من که همین جا میمانم .هرکس هم میخواهد با من بمانه .پدربزرگ دانه گفت:ولی از بین میروید.خشک میشوید ودیگه نمی توانید جوانه بزنید .سیاه دانه به پدربزرگ دانه گفت :من راهم از شما جداست بعد هم رفت .یه دسته دانه همراه سیاه دانه شدندورفتند.پدربزرگ دانه هم با بقیه دانه ها سمت دیگه ای رفتند .میان دانه ها یه دانه کوچولو بود به نام ناز دانه .با این حرفها فکرناز دانه مشغول شد ه بود مانده بود که پدر بزرگ درست میگه یا اقای سیاه دانه .وقتی زیر سایه برگی نشستند پدر بزرگ دانه گفت:چیه ناز دانه به چی فکر میکنی .ناز دانه گفت: به اینکه حرفهای شما درسته یا حرفهای اقای سیاه دانه .پدر بزرگ گفت:خودت چی فکر میکنی ؟نازدانه گفت:من نمیدانم یعنی اطلاعات زیادی ندارم .پدر بزرک دانه بلندتر گفت :میخوام براتون یه چیزی بگم .هرگروهی سرگروهی داره ایا من سرگروه شما هستم؟ همه جواب دادند بله .پدر بزرگ دانه گفت :ببینید من از خودم حرفی نمیزنم .من خیلی کتاب خواندم جوری که مطمئن هستم راهی که میرم درسته اگر ما به زیر خاک نرویم اگر این فشار راتحمل نکنیم اگر سختی بیرون امدن ازخاک راتحمل نکنیم هیچ وقت یه درخت پرتقال نمیشویم .ازبین میرویم وکسی نمیتواند از ما استفاده بکند .ولی اگر بریم زیر خاک با کمی اب ومواد غذائی ریشه میدهیم جوانه میزنیم بعد برک وبعد شکوفه وبعد پرتقالهای شیرین .حالا هرکس به حرفهام اطمینان داره بامن بیاد همه راه افتادند وپدربزرگ دانه از دنیای خیلی زیبا حرف میزد .به زمین بزرگی رسیدن پدربزرگ دانه گفت:اینجا دیگه باید از هم جدا بشویم .همه نگران به هم نگاه کردند پدربزرگ دانه گفت:نگران نباشید بعداز مدت کوتاهی باز کنار هم خواهیم بود .بهم اطمینان کنید .حالا هر کدام نقطه ای را انتخاب کنید و برید زیر خاک .همه کاری راکه پدربزرگ دانه گفته بود انجام دادندجز ناز دانه .پدر بذزرگ جای را انتخاب کردو گفت: بیا ناز دانه برو داخل .نازدانه با نگرانی پرسید :شما چی ؟پدر بزرگ دانه گفت: منم کنارت هستم ولی منو را نمیبینی .به این فکر کن که اگر بری زیر خاک چیزی را از دست نمی دهی چون تو اینجا هم از بین میری ناز دانه چشماشو بست ورفت زیر خاک .انجا تاریک بود ولی ناز دانه خیلی امیدوار بود وتمام مدت با خودش فکر میکرد .روزی یکبار هم از ابی که روی سرش میریخت میخورد یه روز که چشماشو باز کرد دید از گوشه بدنش یه ریشه کوچولو زده بیرون.باخوشحالی فریاد زد من ریشه دارم .نازدانه امیدوار تر به اینده فکر می کرد .مدتی بعد ناز دانه با سختی سر از خاک بیرون اورد .نگاهی به اطرافش کرد باورش نمی شد همه بودند .پدربزرگ دانه/بابادانه/مامان دانه/عمو دانه/عمه دانه/وهمه بچه دانه ها .گیسو دانه/ گل دانه و.....
بعد از مدتی ناز دانه شد درخت جوانی که باچند شکوفه زیباوخوشبو توی یک باغ بزرگ خودنمائی میکرد .توی فصل تابستان هم با پرتقالهای شیرین وخوشمزه همه را جذب خودش کرده بود.نازدانه خوشحال بود که مثل بقیه به سعادتی که پدربزرگ واسه اش گفته بود رسیده بود ان با خودش فکر میکرد اگر نرفته بود زیر خاک الان به این دنیای زیبا وقشنگ نمی رسید واز خودش پرسید: دنیای بعدی قشنگتر است بعد از این دنیا دنیائی هست؟
سن مخاطب 6-7
این قصه هنوز در گروه تمرین عملی و کارگاه قصه نویسی مزرعه ایمانی و علمی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است.
همه اعضای مزرعه ایمانی وعلمی بایستی به تعمیق اعتقادات خود بپردازند و سیر مطالعاتی عمومی همه اعضا باید در بردارنده مطالعات معرفتی باشد.
بر همین اساس هر چند خانواده با یکدیگر در طی جلسات هفتگی که با هم دارند قسمتی از معارف را مورد مطالعه و بحث و بررسی قرار داده و همان محتوا را درقالبهای کودکانه اعم از قصه، بازی و... ریخته و با ارائه صورتجلسات هفتگی در وبلاگ دست آوردهای خود را در اختیار سایر اعضا قرار میدهند. پیشنهاد ایشان در زمینه سیر مطالعات معرفتی عمومی همه اعضای مزرعه ایمانی و علمی نیز، ذیل عنوان "سیر مطالعات اعضا" در موضوعات وبلاگ درج شده است. درکنار این سیر مطالعاتی برنامه علمی معارفی ایشان در جلسات هم اندیشی ماهیانه میباشد که به بیان نکاتی معارفی و روش تبدیل آن برای نوجوان و کودک میپردازند.
2. دومین محور مزرعه، که باز شامل عموم است مطالعه کتب روانشناسی اعم از روانشناسی رشد، روانشناسی اجتماعی، روانشناسی شخصیت و بهداشت روانی با تکیه بر منابع اسلامی است چرا که علم روان شناسی از روشهای تبدیل محتوای معارف کسب شده بوده و همچنین با توجه به تمرکز این گروه بر روی تربیت توحیدی کودک، اگر قرار باشد تمام دست آوردهایمان را به کودک منتقل کنیم گریزی نیست از اینکه به ابزار شناخت روان او بر اساس سن، جنس و شخصیتش تجهیز شویم.
3. سومین محور مزرعه، تسلط به زبان ارتباط با کودک و در واقع فراگیری شیوه انتقال محتوای معارفی به کودک است که در این میان قصهگویی و قصه نویسی نقش بسیار مهمی را بر عهده داشته و شرکت در کارگاه قصه نویسی حضوری یا آنلاین و دست به قلم شدن برای نوشتن قصههای کودکانه از ابتدای امر، از فعالیتهای گروه بوده است.
• لازم به ذکر است که امر تربیت مقوله وسیعی است و بر ما لازم است که به همه جنبههای تربیت کودک اعم از تربیت اخلاقی، تربیت هیجانی، مهارتها، انس با قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) و ... به عنوان قسمتی از روند تربیت کودکان توجه ویژه داشته و عنایت به بخشی ما را به غفلت در بخشی دیگر دچار نکند پس تمام این موارد نیز در دستور کار مزرعه ایمانی و علمی جهت پرداختن به آن قرار دارد که هر چند وقت یکبار، فعالیت علمی و عملی بر روی یک یا چند اصل به عنوان چشم انداز آن مقطع، مورد توجه قرار می گیرد."