| ||
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ملکه مهربون در یک دشت وسیع و زیبا یک گل بسیار خوش بو ، لطیف وجذاب وجود داشت به صورتی که بوی این گل زیبا تمام دشت را فرا گرفته بود و همه ی موجودات را به طرف خود جذب کرده بود وهمه دورتا دور گل خوشحال وبانشاط گردش می کردند ولذت می بردند، بوی خوشی که از گل همه جا را فراگرفته بود به خا طر گرده ی درون گل بود که بسیارخوشمزه وشیرین هم بود ؛از این گرده گل، زنبور عسل آرام ودوست داشتنی و زیبا تغذیه می کرد .
زنبور عسل این قدر علاقه به گل داشت که حتی لحظه ای از خوردن گرده دست بر نمی داشت و فقط و فقط به گل مهربون فکر می کرد؛ یک روز گل زیبا به زنبورعسل گفت:((عزیزم!برای تو مأموریتی دارم که باید آن را انجام دهی)) زنبور عسل گفت )) بفرمائید سرا پا گوش هستم)) گل مهربون گفت: (( یک سنگ سیاهی در وسط این دشت قرار دارد که درون ان شکافی است وزنبور های عسل درون این شکاف گیر افتاده اند و خبر ندارند که بیرون از شکاف این دشت، این همه قشنگی وجود دارد باید بروی و آنها را با این دشت آشنا کنی تا از این سنگ سیاه نجات پیدا کنند)) زنبور عسل با اینکه دل کندن از گل برایش سخت بود اما چون گل دستور داده بود اطاعت کرد و با سرعت رفت تا مأموریت خود را به خوبی انجام دهد. وقتی زنبور عسل داخل شکاف سنگ سیاه شد دید زنبور ها با مقداری خار و خاشاک خود را مشغول کرده اند و به بازی و سرگرمی می پردازند، زنبور عسل مهربون بعد از سلام به زنبورها گفت:(( دوستان عزیزم!من ملکه شما هستم و از دشت زیبایی به اینجا آمده ام که گل مهربونی در آن هست که ازبوی خوش آن همه شاداب و با نشاط می شوند، همون گل مهربون به من گفته که بیایم و شما را با اون دشت، گل و موجوداتش آشنا کنم تا از این سنگ سیاه نجات پیدا کنید وبا هم به اون جای بزرگ و زیبا برویم که همه چیز برامون آماده است تا لذت ببریم، من گرده ای خوشمزه و شیرین با خودم آورده ام تا از آن بخوریم و نیرو بگیریم و به بیرون از شکاف برویم )) زنبورها از سخنان ملکه خوشحال شدند و دور او حلقه زدندو با دقت به سخنان ملکه گوش می کردند.که یک دفعه زنبور وحشی قرمزرنگی با دو شاخک خیلی زشتش جلو اومد و گفت: (( از کجا معلوم این حرفهایی که تو می زنی راست باشد از کجا معلوم که تو نمی خواهی ما را فریب بدی و خودت خانه ما را صاحب شوی اصلا به تو نمی آید ملکه باشی ملکه باید خشن و با ابهت باشه تو زیادی مهربونی اصلا هم خشن نیستی کم سن و سال هم هستی و نمی تونی با این خصوصیات برای ما ملکه باشی)) زنبور ملکه می خواست دلایلی بیاورد که نشان بدهد حرفهایش درست است ، که زنبور وحشی قرمز رنگ با دو شاخک زشتش همه زنبور ها را به طرف خودش کشاند و مشغول زیبا نشان دادن سنگ برای آنها شد؛ در روزهای بعد ملکه با تعداد کم زنبورهایی که فریب زنبور وحشی را نخوردند و شیفته ی ملکه شده بودند در بین زنبور ها می رفتند و سعی می کردند آنها را متوجه اشتباهاتشان کنند، ملکه مرتب با دلسوزی و مهربانی به زنبورها می گفت)): عزیزانم تا من را از دست نداده اید هر سوالی از من دارید بپرسید، تا وقت نگذشته یک فکری برای خود بکنید ،بیایید از این گرده ها بخورید تا نیرومند شوید، امتحان کنید ببینید این گرده ها خوشمزه تر است یا این چیزهایی که به اونا دل بستید ؟ ))اما زنبور ها انگار گوشهایشان کر شده بود و چشمهایشان کور، هیچ توجهی به ملکه نمی کردند پشتشان را به ملکه کرده بودند ورویشان را به سوی زنبور وحشی قرمز که با شاخک هایش آنها را به خود جذب می کرد؛ یک روز زنبور وحشی به طرف ملکه آمد و به او گفت :((اگر از این حرف هایت دست بر نداری و به فرمان من عمل نکنی با این دو تا شاخک هایم هم تو را قطعه قطعه می کنم هم تمام کسانی که با تو موافقند را نابود می کنم)) ملکه که دید اگر بخواهد با زنبور وحشی مبارزه کند به دلیل اینکه طرفدارانش کم هستند نمی تواند پیروز شود و وضعیت از اینکه هست بدتر می شود تصمیم گرفت مدتی سکوت کند در این میان زنبور های حرف گوش کن روز به روز به ملکه علاقه مند تر می شدند و از گرده های ملکه استفاده می کردند و هر لحظه منتظر ملکه بودند که دستور پرواز صادر کند و از این سنگ سیاه به دشت زیبا هجرت کنند . ملکه 25 سال سکوت کرد و از اینکه همه زنبورها نمی توانند مثل زنبورهای حرف گوش کن باشند خون دل می خورد و غصه دار بود و زجر می کشید و به زنبورهای حرف گوش کن می گفت :((25 سال است احساس می کنم خاری در چشم و استخوانی در گلویم گیر کرده)) این 25 سال به همین صورت سپری شد ؛ یک روز صدایی از بیرون شکاف به گوش رسید که :(( ملکه مهربونم به آغوش خودم برگرد تو وظیفه ات را به خوبی انجام دادی من از تو بسیار راضی هستم .)) با شنیدن صدا، ملکه با سرعت شروع به پرواز کرد و همراه با خود تعداد اندک زنبورهای حرف گوش کن را هم برد . وقتی که آنها از شکاف خارج شدند ، شکاف از آشغال پر شد ، و نفس کشیدن برای زنبورها بسیار سخت شد . زنبورها وز وز کنان به این طرف و آن طرف می رفتند ، و سراسیمه از زنبور وحشی کمک می خواستند اما زنبور وحشی به آنها گفت : (( دست از سرم بردارید حال من از شما خرابتر است ))و با وحشت شاخکهایش را به هم می زد و به دور خود می چرخید ؛ زنبورها تصمیم گرفتند که از ملکه مهربان کمک بخواهند . اما دیگر خیلی دیر شده بود ، ملکه و یاران با وفایش از آنجا رفته بودند .
این قصه هنوز در گروه تمرین عملی و کارگاه قصه نویسی مزرعه ایمانی و علمی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است. [ شنبه 93/5/18 ] [ 8:59 صبح ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |