| ||
هو الحق گل مغرور یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه روز توی یک روستای قشنگ باغی بود سر سبز و زیبا که یه عالمه درخت زیبا و بلند و پر میوه داشت در گوشه این باغ زیبا یک شاخه گل قرمز بسیار زیبا بود که گلبرگ های خوش رنگ و خوش بویی داشت و ساقه بلند و سبزش آن را از آن را از بقیه گل های دور و بر متمایز کرده بود اما دوستان خوبم این شاخه گل زیبا همیشه تنها بود و با هیچ کس از گل های دور و برش دوست نبود.این باغ زیبا باغبانی داشت مهربون وصبور یک روز زیبای بهاری باغبان اومد توی باغ و رفت کنار گل زیبای قصه ی ما نشست اول شاخه های هرز دور و برش را چید و بعد هم کمی آب به گل داد باغبان به گل گفت گل زیبای من تو چقدر زیبایی چه رنگی چه بویی ! اما گل قرمز خوشبوی من چرا همیشه تنهایی ؟ چرا با گل های دور و برت دوست نیستی گل زیبا که تازه آب خورده بود کمی خودش را بالا کشید و با تعجب غرور آمیزی گفت باغبان مهربون من آیا شما گلی می بینید که لایق دوستی با من باشه آخه من از همه گل های این جا بلند تر و زیبا ترم میبینی همیشه سرحال و شادابم آخه من چطوری با گل هایی که از نظر زیبایی شبیه من نیستند دوست بشم؟ باغبان کمی به فکر فرو رفت نگاهی به خار های روی ساقه گل انداخت و گفت ولی گل من آیا تو فکر می کنی این زیبایی از خودته؟ آیا تو فکر می کنی هیچ وقت این زیباییت را از دست نمی دهی ؟ گل زیبا نگاهی متعجب تر از قبل کرد و گفت آیا شما فکر می کنی من زیباییم از خودم نیست ؟ شما فکر می کنی من از کسی گرفتم زیبایی و قشنگی و طرا وتم را؟ واقعا که من فکر می کردم تنها کسی که من را درک می کنه شما هستی اما فهمیدم که اشتباه می کردم تازه فهمیدم که هیچ کس قدر زیبایی من را نمی دونه اصلا من با تو هم دیگه صحبت نمی کنم گل این را گفت و روش را برگردوند باغبان هم درحالی که از جایش بلند می شد گفت به زودی می فهمی که من می خواستم چی بگم ... فصل بهار و تابستان تمام شد و هوا کم کم سرد میشد و برگ های سبز تابستان کم کم زرد می شدند و بادی ملایم آن ها را روی زمین می ریخت گل زیبای قصه ما هم که حسابی سرمایی بود یه گوشه ای خم شده بود و به خودش می لرزید که ناگهان بادی وزید و گلبرگهای فرسوده سست گل را کند و با خودش برد گل که تا آن لحطه چنین صحنه ای به خودش ندیده بود شروع کرد به گریه و زاری باغبان مهربون که اومده بود یه سری به باغ بزنه دوان دوان به سمت گل آمد و کنار گل نشست دستی روی شاخه بی گلبرگ گل کشید و گفت گل من دیدی گفتم تو بالاخره خودت یه روزی می فهمی این همون چیزی بود که من اون روز می خواستم بهت بگم ولی تو به حرفه من اعتنایی نکردی این وضعیت تو همان واقعیتی است که تو از اون فرار می کردی حتی از شنیدنش اما تو باید بدونی که اگر زیبایی و قشنگی از خودت بود از دستش نمی دادی اگر تو موجودی بودی که به کسی محتاج نبودی و زیبایی و طراوت مال خودت بود هیچ وقت از دستش نمی دادی راستی بچه ها شما می دونید منظور باغبان چیه ؟ باغبان به گل زیبا گفت طراوت و زیبایی تو از خودت نیست پس از کیه؟ خب اگر مال خودش بود که همیشگی براش می موند و از دستش نمی داد این قصه مثل داستان دیدن یه تابلوی نقاشی قشنگه که وقتی آدم این نقاشی زیبا را می بینه بی اختیار می گه عجب نقاش ماهری ! نه این که عجب نقاشی ماهری مگر نقاشی خودش خودش را کشیده نه نقاش آن را کشیده به نظر شما نقاش واقعی هستی که فاعل اصلی همه فعل هاست در هستی کیه؟!!!
این قصه هنوز در گروه تمرین عملی و کارگاه قصه نویسی مزرعه ایمانی و علمی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است. [ شنبه 93/6/8 ] [ 3:24 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |