| ||
قصه شماره 5 مامان قدا و جوجه ها
[ دوشنبه 94/5/26 ] [ 12:0 عصر ] [ مدیر کارگاه قصه نویسی معارفی ]
[ نظرات () ]
قصه شماره 4 "زنبورکوچولو"
وقتی پلک از رو پلک برداشتم مشهدی حسن را دیدم که آماده کار در مزرعه بود. چند روزی است مشهدی از صبح زود تا غروب مشغول درو کردن گندمها است. گندمها کم کم به شکل یک خرمن بزرگ درآمده اند و آماده بردن هستند. همین طور مشغول تماشای مزرعه بودم که نگاهم به جوی کنار پاهایم افتاد. جوی خشک شده بود. آخه چندروزی بود کشاورز بخاطر چیدن گندمها آنها را آبیاری نکرده بود و من هم که کنار جوی بودم آب نخورده بودم. با اینکه هنوز خیلی تشنه ام نشده بود نگران شدم نکند تشنه بمانم و برگ های من که تازه سبز و باطراوت شده پژمرده شوند. توی این فکر بودم که وزوز زنبورک من را متوجه خودش کرد. زنبور کوچولو ازکندوش بیرون آمد و سراغ خرمن رفت. زنبورک بعد از اینکه گندمی به دهان گرفت وزوز کنان به سمت درخت روبرو پرواز کرد. چیزی نگذشته بود که زنبورک دوباره آمد و گندمی از کنار خرمن برداشت و باز به طرف درخت رفت. من که کنجکاو شده بودم زنبورک گندمها را کجا می برد، شاخه هایم را بیشتر کشیدم و به زنبورک خیره شدم. [ دوشنبه 94/5/26 ] [ 11:0 صبح ] [ مدیر کارگاه قصه نویسی معارفی ]
[ نظرات () ]
قصه شماره 3 "گل بازی هادی و حوری"
[ شنبه 94/5/3 ] [ 1:0 عصر ] [ مدیر کارگاه قصه نویسی معارفی ]
[ نظرات () ]
قصه شماره 2 "مامان مهربان " [ شنبه 94/4/20 ] [ 3:0 عصر ] [ مدیر کارگاه قصه نویسی معارفی ]
[ نظرات () ]
قصه شماره 1
[ شنبه 94/4/20 ] [ 2:0 عصر ] [ مدیر کارگاه قصه نویسی معارفی ]
[ نظرات () ]
بسم الله الرحمن الرحیم [ جمعه 94/1/28 ] [ 8:7 صبح ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
هوالعالم
جیکو گنجشک کوچولوئی بود که با مامان وباباش توی یه لونه کوچیک وقشنگ زندگی می کردند .اسم گنجیشک کوچولو جیکو بود .جیکو کوچولو مامان وباباش را خیلی دوست داره.مامان گنجیشکه وبابا گنجیشکه هم بچشون را خیلی خیلی دوست دارند .مامان و بابای جیکو خیلی برای او زحمت می کشند .حتی قبل از اینکه جیکو به دنیا بیاید .جیکو قبل از تولدش داخل یه تخم کوچیک بود .ان موقع ها مامان گنجیشکه مهربان روی تخم می خوابید تا سردش نشود ... [ جمعه 94/1/28 ] [ 7:35 صبح ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
لاک پشت دانا
در یک جنگل زیبا و بزرگ، لاک پشت دانایی زندگی می کرد. حیوانات جنگل او را خیلی دوست داشتند و هر هفته، در وسط جنگل دور او جمع می شدند تا قصه های قشنگش را بشنوند. در یک روز گرم تابستان، حیوانات منتظر لاک پشت دانا بودند تا باز به میان آن ها بیاید و برایشان از قصه های قشنگش تعریف کند. سنجاب و موش دور درخت گردو دنبال هم می دویدند. [ جمعه 94/1/21 ] [ 8:46 صبح ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
سرزمین خوشبختی روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ تعدادی حیوان در کنار همدیگر زندگی می کردند . هر کدام از حیوانها خانه ای داشتند و سرگرم زندگی روزمره خودشان بودند و فکر می کردند به جز این جنگل سرزمین دیگری وجود ندارد. یک روز که حیوانهای جنگل مثل بقیه روزها مشغول کارهایشان بودند ناگهان از بالای کوه صدایی به گوششان رسید. همه حیوانات جمع شدند و به بالای کوه نگاه می کردند ودنبال صدا می گشتند.دیدند یک موجودی که تا به حال ندیده بودند و شبیه هیچ کدام از حیوانات جنگل نبود در حالی که کتابی در دستش بود به طرف پایین می آید. ادامه مطلب... [ جمعه 93/9/28 ] [ 10:14 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
به نام خدا از یک جعبه کوچولو سرو صداهایی به گوش می رسید .توی این جعبه چند تا بذر کوچولو با هم بازی می کردند که باغبان آمد و در جعبه را باز کرد وگفت: خب! بذرهای من دیگه موقع این شده که شما را بکارم . به امید خدا فردا می آیم شما را بکارم. بذر آلبالو گفت:کاشتن چیه ؟ بذر زردآلو گفت :من از کاشتن می ترسم. بذرهلو گفت:من می دونم , کاشتن یعنی بریم زیر خاک. بذر خرمالو گفت:من روی خاک را دوست دارم که نور هست. بذرها همین که توی این فکرها بودند خوابیدند. صبح شد ونورپیچید توی جعبه. در جعبه باز شد وآنها رفتند توی دست باغبان. ادامه مطلب... [ پنج شنبه 93/8/29 ] [ 8:13 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |