| ||||
بسم الله الرحمن الرحیم ماهی دانا یکی بود، یکی نبود. روزی بود، روزگاری بود. برکه کوچکی بود با ماهی های رنگارنگ ریز و درشت. ماهی های قصه ما از صبح تا شب در برکه مشغول به کاری بودند، همه اون ها یه چیزی رو خوب می دونستند اون هم این که دیر یا زود باید از طریق رودی که برکه را به دریا وصل می کنه به دریا برن وبعد از اونجا به اقیانوس بزرگی برسن و برای همیشه اونجا بمونن. بعضی از ماهیا که این قضیه رو جدی گرفته بودن تمام سعیشون این بود که تا وقتی توی برکه هستند تا می تونند تلاش کنند چیزایی برای خودشون بردارند که وقتی به دریا و اقیانوس میرسند اون چیزا به دردشون بخوره اونا سختیهای برکه رو تحمل می کردند به امید این که یه روزی به دریا برسن و اونجا آزاد و راحت به زندگیشون ادامه بدن. ادامه مطلب... [ سه شنبه 93/7/15 ] [ 7:6 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
به نام خدا با سپاس فراوان از نویسنده قصه ی پرستو و تفکر توحیدی ایشان و موفقیتشان در امر تفکر. خدا قوت. با قصه شما دلگرم تر از گذشته بنا دارم در خدمت مزرعه باشم. ذوق توحیدی هم برای خودش دنیایی دارد و در قصه شما مشهود. با خواندن قصه و دیدن نظرات در ذیل آن به ذوق آمدم و کمی شک داشتم که آیا واقعا شدنی است عده ای را بشود با خود هم فکر و همراه کرد و حدودا در تردید به سر میبردم که قصه شما جانی دوباره بخشید. علیرغم میل درونی که فقط دوست دارم از محاسن این قصه بگویم نکاتی در ذیل محاسن عرض میکنم. ادامه مطلب... [ شنبه 93/6/22 ] [ 1:57 صبح ] [ ]
[ نظرات () ]
داستان سنجاب مهمان نواز توی یک جنگل بزرگ، حیوانات زیادی باهمدیگرزندگی می کردند . یک روز یک گروه خرگوش وارد جنگل شدند حیوانات با تعجب به آنها نگاه می کردند و آنها را نمی شناختند خرگوشها خیلی گرسنه و خسته بودند وقتی که به برکه وسط جنگل رسیدند همه دور تا دور برکه شروع به آب خوردن کردند و تصمیم گرفتند که در کنار همان برکه استراحت کنند . سنجاب کوچولو وقتی که خرگوشهای خسته را دید اومد جلو وگفت : سلام، بیایید بریم خونه ی ما غذا بخوریم [ پنج شنبه 93/6/20 ] [ 9:14 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
هو الحق گل مغرور یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه روز توی یک روستای قشنگ باغی بود سر سبز و زیبا که یه عالمه درخت زیبا و بلند و پر میوه داشت در گوشه این باغ زیبا یک شاخه گل قرمز بسیار زیبا بود که گلبرگ های خوش رنگ و خوش بویی داشت و ساقه بلند و سبزش آن را از آن را از بقیه گل های دور و بر متمایز کرده بود اما دوستان خوبم این شاخه گل زیبا همیشه تنها بود و با هیچ کس از گل های دور و برش دوست نبود. ادامه مطلب... [ شنبه 93/6/8 ] [ 3:24 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
داستان زندگی دونی صفحه 1: هوا سرد بود. دانه ها از سرما میلرزیدند. کشاورز جوان تازه آنها را روی زمین ریخته بود و زیر خاک پنهان کرده بود. درمیان دانه ها یک دانه کوچولو بود که او را دونی صدا میکردند. دونی همیشه سؤالات زیادی داشت: چرا ما دانه ها اینقدر کوچک هستیم؟ چرا پوستمان قهوه ای است؟ چرا مثل گلها زیبا نیستیم؟ و... راستی بچه ها شما چه سؤالاتی دارید؟ آیا ذهن شما هم همیشه پر از سؤال است؟ ادامه مطلب... [ شنبه 93/6/8 ] [ 3:23 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
بسم الله الرحمن الرحیم سلام بچه ها میخوام داستان حج پدربزرگ را براتون بگم یه روز صبح مبین باصدای پدربزرگ که داشت با تلفن صحبت میکرد از خواب بیدار شد. -الو سلام...سفرحج؟...خدایا شکرت... مبین که دیگه بیدار شده بود به طرف پدربزرگ رفت تا ببینه چه خبری انقدر پدربزرگ را خوشحال کرده. پدربزرگ با خداحافظی گوشی را قطع کرد مبین با خنده گفت:سلام پدربزرگ جون چی شده خیلی خوشحال به نظر میرسید؟ ادامه مطلب... [ جمعه 93/6/7 ] [ 9:8 صبح ] [ ]
[ نظرات () ]
به نام خدا مبنا: دنیا مزرعه اخرت صدای زنگ در باعث شدامید به سمت در بدود.می دانست که الان موقع امدن باباست. در را باز کردوبالبخندی گفت :سلام باباجون .پدرش داخل امد وگفت:سلام پسر گلم .بعد وسایلی که دستش بود را گذاشت کنار دیوار.امید پرسید:این ها چیه؟ پدرش گفت:اجازه بده برم لباسم را عوض کنم تا ببینیم توی این جعبه چیه ؟ باشه؟ امید گفت:باشه ودنبال پدرش رفت داخل. مامان با لیوان شربت به استقبال بابا وامید امد.پدر امید لباسش را عوض کرد بعد هم شربتی را که مادر زحمت کشیده بود را خورد واز مادر تشکر کرد .بعد رو به امید کرد وگفت:بریم .امید هم که منتظر بود گفت: بریم .بابا یکی یکی وسایل را از جعبه بیرون میگذاشت واسم هایش را به امید می گفت:این بیل چه است این اب پاش است این بذر است و..... ادامه مطلب... [ شنبه 93/6/1 ] [ 7:17 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
بسم الله الرحمن الرحیم یکی بودیکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود در یک جنگل بزرگی که پر از درختان بلند وسرسبز بود حیوانات زیادی در کنار هم زندگی میکردند.درختان این جنگل بلند و سر به فلک کشیده بود بر روی شاخه های این درختان پرندگان زیادی برای خود لانه ساختهبودند از جمله انها دسته بزرگی ازپرستوها بودند در میان انها جوجه پرستویی بود که تازه به دنیا امده بود پرستوی کوچولو توی لانه با برادرش بازی میکردند که یکدفعه مادرشون اومد و براشون غذا اورد. [ جمعه 93/5/31 ] [ 3:9 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
به نام خدا داستان درخت پرتقال یه دونه پرتقال بود که با چند تا از دوستاش تو یک پرتقال به خوبی و خوشی زندگی می کردند . هر کدام از آنها یه اتاق جدا داشتند و همیشه توی آن نشسته بودند و آب پرتقال می خوردند و با هم بازی می کردند . یک روز صبح که از خواب بیدار شدند یه دفعه دیدند خونشون داره تکون می خوره . و سقف خونشون که پوسته پرتقال بود داشت خراب می شد! بچه ها می دونید چه اتفاقی افتاده بود ؟ ! یه آدمی داشت پرتقال را پوست می گرفت . اتاقهای دونه پرتقال یکی یکی از هم جدا می شد ، و نوبت به اتاق دونه کوچولو رسید . دونه کوچولو از توی اتاقش روی زمین افتاد .
[ یکشنبه 93/5/26 ] [ 5:15 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
بسم الله الرحمن الرحیم داستان موز کوچولوی شیطون و بچه پرتقال در یک باغ زیبایی موز کوچولوی شیطون با پرتقال کوچولو با هم بازی می کردند و شادی کنان به این طرف و آن طرف می دویدند که یک دفعه پای موزی سر خورد و افتاد روی زمین و بدنش کبود شد . موزی داد کشید و گفت (( اه دردم گرفت ، من دیگه نمیام بازی )) پرتقال کوچولو نازش کرد و گفت ؛(( عیبی نداره خوب میشه بیا بریم بازی ))... ادامه مطلب... [ شنبه 93/5/18 ] [ 9:1 صبح ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |