| ||
به نام خدای زیبایی ها شعر خانم صادق گلی از اعضای کارگروه توحید : - یکی بود یکی نبود - یکی بود که غیرازاو کسی نبود - یه لاکی کوچولو بود - باهوش و مچولو بود - یه روزی از این روزا ادامه مطلب... [ جمعه 93/5/31 ] [ 11:12 عصر ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
بسم الله الرحمن الرحیم یکی بودیکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود در یک جنگل بزرگی که پر از درختان بلند وسرسبز بود حیوانات زیادی در کنار هم زندگی میکردند.درختان این جنگل بلند و سر به فلک کشیده بود بر روی شاخه های این درختان پرندگان زیادی برای خود لانه ساختهبودند از جمله انها دسته بزرگی ازپرستوها بودند در میان انها جوجه پرستویی بود که تازه به دنیا امده بود پرستوی کوچولو توی لانه با برادرش بازی میکردند که یکدفعه مادرشون اومد و براشون غذا اورد. [ جمعه 93/5/31 ] [ 3:9 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
بسمه تعالی فرم صورت جلسه کارگروه توحید تاریخ : 30 / 5 / 93 13 شماره جلسه :7
مصوبات و گزارشجلسه:جلسه با نام خدا و صلوات بر محمد وآل محمد ودعای فرج آغاز شد. روایتی از امام رضا گفته شد که:یک ساعت تفکر کردن ازبسیار ( هفتاد ساعت )عبادت کردن بهتر است. خواندن شعر ویرایش شده الله اکبرکه اعضا نظرات نهایی خود را دادند و قرار شد در وبلاگ نیز ثبت شود. یکی از اعضا لالایی توحیدی سروده بود که قرار شد در جلسات بعدی بوسیله همه اعضا تکمیل گردد. یکی دیگر از اعضا متن یک فیلمنامه را نوشته بود با رویکرد توحیدی که در جلسه خوانده شد و قرار شد تا جلسات آینده باز هم ویرایش شود نظرات: پیشنهاد شد که افراد به سئوالات خود از هر مبحث کتاب توحید جواب دهند و هر چه از مبحث کتاب پیش می رود ببینند پاسخی که داده اند تا چه حد صحیح بوده است . پیشنهاد شد که اعضای گروه توحید مباحث معرفت النفس را نیز مطالعه کنند. سئوالات: باز در این جلسه مطرح شد که آیا میتوان برای پاسخ به سئوالات توحیدی کودکان ازمثال هایی مانند نور هوا و....استفاده کرد؟ [ پنج شنبه 93/5/30 ] [ 8:0 عصر ] [ کارگروه توحید، عدل و اسماء حسنی ]
[ نظرات () ]
باسلام کودک من هنوز به سن سؤالات اعتقادی نرسیده و زیر 2سال است ولی از
دو مادر دیگر سؤالات اعتقادی کودکانشان را پرسیدم:
کودک 4ساله:
1-خدا چه رنگیه؟ -خودت چی فکرمیکنی؟ -من فکرمیکنم سفیده
-منم فکرمیکنم نارنجیه -منم فکرمیکنم آبیه -... -...
کودک باذوق: پس خدا همه رنگی هست
2-خدا کجاست؟ -تو دل ماست -پس غذا که میخوریم میریزه روی خدا
-(بااشاره به قلب:) منظورم اینجاست-توی قلبمون
3-چرا خدا را نمیبینیم؟ -از بس به ما نزدیک است.
مثل این مداد که هرچی به چشمت نزدیک تر میشه کمتر میبینیش
(چند شی دیگر را هم از دور کم کم به چشمش نزدیک کردم)
کودک 6ساله:
1-خدا کجاست؟ -تو دل ماست. حسش میکنیم
2-چرا نمیتونیم ببینیمش؟ -خدا بزرگترازاونه که بتونیم با چشم این دنیا
ببینیمش, بلکه باید با چشم دلمون حسش کنیم. [ دوشنبه 93/5/27 ] [ 10:16 عصر ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
[ دوشنبه 93/5/27 ] [ 9:10 عصر ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
[ دوشنبه 93/5/27 ] [ 8:58 عصر ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
[ دوشنبه 93/5/27 ] [ 8:57 عصر ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
بسم الله الرحمن الرحیم حلقه ی علمی تزکیه ای "با کودکانمان در جستجوی خدا بیندیشیم" با هدف داشتن خانواده (به عنوان قسمتی از ساختار تمدن اسلامی) ای مورد پسند امام زمان عجل الله تشکیل گردیده که با عنایت ایشان برای رسیدن به اهداف خود تلاش می کند. [ دوشنبه 93/5/27 ] [ 1:20 عصر ] [ مدیر وبلاگ ]
[ نظرات () ]
زمینه حاکمیت فطرت برطبیعت از طریق برآورده شدن معقول خواسته های کودک در هفت سال اول فراهم می شود. در این دوران، فطرت تمرین فرماندهی می کند و زمینه بروز و ظهور و استقامتش در برابر دیگران فراهم می گردد. آن چه از حسن بن علی علیه السلام در کودکی دیده شد، ابراز احساسات و مهر و علاقه به جدّ بزرگوارش است. هنگامی که جد بزرگوار درسجود است، بدون هیچ بازدارنده ای خود را بر روی او می اندازد و سوار می شود. اگر حسن (ع) به خاطر مردم و اهمیت دادن به ابهت جمعیت و کثرت آن ها، از نزدیک شدن به جدِّ خود خجالت می کشید و خودداری می نمود، مقدمه ای بر شرک و مقدمه هایی بر عبودیت غیر خدا در آینده برای او فراهم می گردید. اما حالا که به کثرت جمعیت اهمیتی نمی دهد، نشانه ی ردّ عبودیت غیر خدا را آشکار کرده است و با عشق ورزی به کسی که به او محبت کرده، دارد شکر منعم را بجا می آورد و شکر منعم توحید است و توحید از فطرت برمی خیزد. او امروز محبت این منعم را درک می کند و شکر نعمت را عملی می سازد، و در بلوغ به صورت بازگشت به خدا و عبودیت، آن را ظاهر خواهد ساخت. [ دوشنبه 93/5/27 ] [ 8:8 صبح ] [ مدیریت طرح ]
[ نظرات () ]
به نام خدا داستان درخت پرتقال یه دونه پرتقال بود که با چند تا از دوستاش تو یک پرتقال به خوبی و خوشی زندگی می کردند . هر کدام از آنها یه اتاق جدا داشتند و همیشه توی آن نشسته بودند و آب پرتقال می خوردند و با هم بازی می کردند . یک روز صبح که از خواب بیدار شدند یه دفعه دیدند خونشون داره تکون می خوره . و سقف خونشون که پوسته پرتقال بود داشت خراب می شد! بچه ها می دونید چه اتفاقی افتاده بود ؟ ! یه آدمی داشت پرتقال را پوست می گرفت . اتاقهای دونه پرتقال یکی یکی از هم جدا می شد ، و نوبت به اتاق دونه کوچولو رسید . دونه کوچولو از توی اتاقش روی زمین افتاد .
[ یکشنبه 93/5/26 ] [ 5:15 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |